ترسم که اشک در غم ما پرده در شود...

₰ میرزا جهانگیرخان، قربان سرتان؛ بدایت امر به عرض مبارک برسانم که متصل، پیگیر مکاتبات با اکابر و اعاظم مملکتی بوده و هر دست‌آویزی را چنگ می‌زنیم به جهت خلاصی وجود مبارکتان از بند. مطلع نیستم که دستخط‌های من قبل از این به دست مبارک رسیده باشد یا نه؛ گزمه‌های حبس‌خانه را به‌کل تعویض کرده‌اند؛ چند وقتی‌ می‌شود، خبری از نایب‌اکبر ندارم، پی‌جور بودم از گوشه و کنار، خبری از مشارالیه بگیرم، بلکه سببی باشد تا مطلع از احوالات حضرت‌عالی شوم، تیرمان به سنگ خورد. نایب اکبر آدم با خدایی بود، با یکی دو سکه رضا می‌داد خط و خبری ببرد و بیاورد؛ با این گزمه‌های نو آمده، پول هم نمی‌شود قسمت کرد. دیروز من قبل صلاة ظهری، رئیس محبس را به هر ضرب و زوری بود ملاقات کردم، پنهان از چشم غیر، بیست تومانی گذاشتم پر شالش، بلکه نمک‌گیر شود و خبری بدهد از سلامت‌تان، پول را که گرفت، حاشا کرد که اصلا نداریم جهانگیر‌خان نامی در محبس؛ دانستم دیگ طمع‌ش به جوش آمده و پول بیشتر می‌خواهد که ندادم؛ مزید بر آنکه کفگیر به ته دیگ خورده، طاقت زیاده‌خواهی این جماعت هرزه را هم ندارم؛ اوضاع مطبعه به راه نیست؛ کاغذ سخت گیر می‌آید، دستمزد آقایان و مخدرات که قلم می‌زنند برای مطبعه را برج قبل، به زور پرداخت کردیم؛ البته خدا بزرگ است، از حبس که آزاد شوید و رشته‌ی امور را به دست بگیرید، همه‌چیز درست خواهد شد انشالله. می‌ماند احوالات درونی‌، که فرمود: "دل رفت و دیده خون شد/تن خست و جان برون شد" حال دل خوش نیست جهانگیرخان؛ دستم به هیچ کاری نمی‌رود، هر چه می‌کنم از ناچاری ا‌ست نه رضایت دل؛ خانم‌جان هم به ستوه آمده، دیروز شنیدم گِله‌ام را پیش کربلایی قاسم می‌گفت؛ فی‌الحال، کاری از من بر نمی‌آید، این احوالات درونی، نسخه‌ی حکیم فرموده‌ی بیرونی ندارد، باید رها شود به حال خودش، "باشد که از خزانه‌ی غیبم دوا کنند"؛ می‌دانم که بدری‌بانو متصلاً پیگیر سر و سامان دادن من است و بی‌آنکه از صرافت بیفتد، خیالات شیرین مادرانه در سر دارد، شما را به بزرگی‌تان، برادری کنید یک دستخط برای ایشان بنویسید که دست از سر پسر یک‌دانه‌ی چموش‌اش بردارد. کار حقیر از سر و سامان گذشته است؛ از حبس که بیاید معروض احوالات خواهم شد، علی ای‌الحال، سربسته اینکه دل رکاب نمی‌دهد جهانگیرخان؛ لگام به دست خود گرفته و "می‌برد هرجا که خاطرخواه اوست"؛ سر به سودایی دارد که آنچه در تقدیرش نیست، عاقبت به‌خیری است. دل است دیگر؛ با عقل آب‌شان به یک جوی نمی‌رود، از عقل که خیر ندیدم قربان سرتان، "آزمودم عقل دور اندیش را/بعد از این دیوانه سازم خویش را". احوالات عزیزتان را در حبس بیش از این مکدر نکنم، مستدعی‌ست که پس از رویت مرسوله‌ی تقدیمی، دستخطی من باب مطلع شدن حقیر از احوالات‌تان روانه بفرمایید. چشم‌مان به راه، تا بیاید. انشالله.