ماهـِآسمون 🌙
تنها آرزوی من !
قلبم از هیجان سوپرایز امشب، بیقرار میتپد. صدای دست و هورای مهمانها فضا را پر کرده است. لبخند از روی صورتم کنار نمیرود. برعکس این چند ماه، ساعتی را به راحتی نفس میکشم. صورت زیبایت را برای بار هزارم نگاه میکنم؛ دیگر برایم مهم نیست دیگران چه فکری میکنند. من به اندازهی تمام این دنیا و افسانهها دوستت دارم. حالا که نفسهایم به شماره افتاده و ممکن است این قلب دیگر نتپد، چه فرقی میکند که دیگران چه بگویند؟
شمارش معکوس شروع میشود. هر سال یک شماره بیشتر میشود. هر سال من، یک سال زندگی دوباره هدیه گرفتنم را شکر میگویم. ۱۹ ... ۱۸ ...
هر سال آرزوی من موقع فوت کردن این شمع های لرزان، برآورده شده است. همین، آرزو کردن را هرساله برای من سخت کرده است. سال پیش خواستم که یک سال دیگر در کنار تو زنده بمانم و ماندم! دکتر که برای قلب من نسخهی بازنشستگی پیچیده بود، متحیر ماند و من زنده ماندم!
۳ ... ۲ ... قلبم سریع تر میزند، صدای تپش آن در سراسر وجودم میپیچد. < آروم قلب سرخ من، آروم، دنیا به آخر نرسیده که.>
۱... تمام شد. نوزده ثانیهی من برای فکر کردن تمام شد. شاید این بار تسلیم نسخهی دکتر شده باشم. اما میخواهم اینطور آرزو کنم:< خدای من کار قلب من رو وقتی که تو بغلم اون بودم تموم کن، میخوام این دنیام با آغوش اون تموم شه، حتما از بین بازو های اون به بهشت راهی هست! >
قطرهای اشک از چشمانم میچکد و با لبخند جمع کوچک دور میز را نگاه میکنم. با نگاهم از همه تشکر میکنم. حال من خوب است. مخصوصا وقتی که دست های سردم گفتار داغی دستانش میشوند.
دوماه بعد:
بدون اینکه متوجه رفتارم شوم، دیوانه وار میدوم و از جلوی ماشینهای بیکله رد میشوم. عزیز من تو داری زودتر از من جان میدهی؟ اشکهای مزاحم را کنار میزنم. من با تو قول بستم خدای من، قول دادیم به یکدیگر.
جمعیت را کنار میزنم و در کنارش به زمین میافتم. صورت همیشه گرمش، سردترین زمستان است، لبهای سرخش سفید و چشمهاش خالی از احساس. چه بر سر تو آماده زندگیِ من؟ دیگر نفس نمیکشی؟ مگر میشود؟ جریان دهندهی نفس من، بی نفس شده است؟ دنیای مسخره!
فکر میکردم تو نباشی، دیگر زنده نیستم؛ اما حالا یک ساعت است که زیر باران نشستهام و به تو نگاه میکنم. نمُردهام، زندهام. نه نه نمیشود... جیغ میکشم، بدن بدون صاحبم را چنگ میاندازم و دوباره بر سر این دنیای بیعدل داد میکشم. پدرم برای جدا کردن من از تو میآید. پدر، چرا همیشه ما را از هم جدا میکنی؟
چند قدم دور میشوم اما طاقت نمیآورم و به سمت تو میآیم. عشق من؟ جان من ؟ عزیز من ؟ ...... جوابم را نمیدهی؟ با ناز صدایت کنم چه؟ قربان صدقهام میروی؟ دستم را روی قلبت میگذارم. تو بار ها من را با ماساژ قلب، از مرگ نجات دادی. ماساژت بدهم بلند میشوی؟ دستهایم را در هم قلاب میکنم. یک دو سه، فشار . یک دو سه، فشار. بلند نمیشوی؟ حالا وقت تلافی است؟ اینهمه تو ناز مرا کشیدی و حالا نوبت من است؟ باشد. یک دو سه، فشار. یک دو سه، فشار...
دستهایم یخ زده و دیگر جان ندارند. پاشو قربانت شوم، بلند شو. پدر دوباره من را میبرد. تقلاهایم دیگر جواب نمیدهد. من را از تو جدا میکنند. تمام میشود. این دنیا به پایان میرسد. صدای سوتی آزار دهنده گوشم را پر کرده است. دو نفر من را به زور روی زمین میکشند و از تو دور میکنند.
قلب بیوفا اگر مَردی نزن، نکوب! آن همه تهدید الکی بود؟ آن همه اذیت الکی بود؟ الان، همین حالا دیگر نزن!
مطلبی دیگر از این انتشارات
میبوسمت، و رهایت میکنم تا تَرکم کنی!
مطلبی دیگر از این انتشارات
«سیسال انتظار»
مطلبی دیگر از این انتشارات
یادتیم کلی!