تو خدای خاطرات خیال منی.

عزیز رفته‌ی فراموش‌کار، چیزهایی از تو در من جا مانده. نه که فکر کنی آن دسته‌ گل کناف‌ پیچ یا آن شال آب و رنگی را می‌گویم. یا بلوار امام‌علی که مسیر همیشگی‌مان بود و روزهای باهم بودنمان. آن کافه‌‌‌ی تراس و قهوه‌هایش هم نه.

خرده‌های از تو،‌ تتمه‌ای از بودنت که بعد از رفتنت روی کتاب نیمه‌خوانده‌ام، روی کوکی نیمه‌خورده‌ات، روی قهوه‌ی سرد شده‌ی روی میز، جا مانده. باقی‌مانده‌ای از تو روی پوستم، روی آغوش خالی‌ام، روی دست‌های تنهایم سنگینی می‌کند.

به کجای خاطرم آویخته‌ای؟ خاطرت و خاطراتت به تمام تنم آویخته. گوش‌هایم صدایت را ذخیره کرده و هر بار که به صدای آشنایی در خیابانی شلوغ سر برمی‌گرداند، به توهم دوباره‌اش می‌خندد و آرزو می‌کند کاش دنیا در سکوت تمام می‌شد.

تو حکایت غمگین ناتمام منی. تو روزهای هرگز نیامده‌‌ی جنین سقط‌شده‌ای. مثل یک خاطره‌ی دور که مطمئن نیستم حقیقت داری یا ساخته و پرداخته‌ی ذهن سرکشم هستی. چنان رفته‌ای که انگار آمدن را نمی‌دانی‌.

گفته بودم بیا، کوکی و قهوه مهمان من و شنیدن و شنیدن مهمان تو. گفتم. از تمام دنیا گفتم. شنیدی. غصه‌هایم را بغل کردی و به غرهایم خندیدی. صدایم تمام شد. کوکی‌ها و قهوه از دهان افتاد. اما زور خنده‌هایت به غم‌هایم چربید.

تنهایی‌هایم را بغل می‌زنم و می‌روم همان جای همیشگی. زیر تک‌درخت بزرگ باغ. نشسته‌ام منتظر. این‌بار هم نیامدی. حرف‌هایم باد کرد. غم‌هایم اشک شد و دست‌هایم خالی ماند. سالگردها از یاد بدن نمی‌روند. تو فراموش‌کار بودی. اما پاها بی‌فرمان از من هر سال تا اینجا قدم می‌زنند. چشم‌هایم به انتظار آشنایی، پلک نمی‌زنند. تنِ خاطره‌زده‌ام حرف نمی‌فهمد. نمی‌فهمد تمام شده‌ای. مرور می‌کند و هر بار در خیالم از نو جوانه می‌زنی. چون در من ریشه زده‌ای، به قدمت هزار سال.

چیزهایی از تو هرگز در من تمام نمی‌شود. چیزی مثل بودنت.