بذر رنج
تو چاقویی هستی که من در درون خودم میچرخانم.
ميخواهم حالا که از من رفتهای این را برایت بنویسم. تو هرگز برای من کوچک نبودهای. و این باعث میشد زخمی که از دستان تو برمیدارم، کاری باشد عزیزم. ما بارها آرزو کردیم همدیگر را در جهان زیباتری ببینیم. چون همیشه برای ما مسلم بوده است که دیدار هم برای ما آرزوی دور و درازی است. میدانستیم عاقبت به تلخی میرسیم اما عزیزم تو با انصافتري؛ تو بگو که مگر تلخی جانِ قصه ما نبود؟! مگر از همان اول، تن تلخ و زخمی یکدیگر را در آغوش نگرفته بودیم؟ حالا که خودت برای من شده بودی زخمِ جانم، چه باید میکردم؟! تمام کلماتم را از تو پس میگیرم و آرزوی آغوشت را فراموش میکنم. تو همیشه مرا میفهمیدی، هنوز هم مرا میفهمی؟ حتما خواندهای که کافکا به میلنا نوشته بود "تو چاقویی هستی که من در درون خودم میچرخانم." عزیزم... مرا ببخش اما دیگر نمیتوانم این چاقو را توی خودم بچرخانم. من همیشه آشفته بودم و تو آشفتگیام را بزرگوارانه نوازش میکردی. عزیزم آشفتگی من از حد گذشت. حالا یک آشوبِ بیحدود ام. باید از دستان تو هم میگذشتم تا شاید در جهانی دیگر که زخم نمیزنی و آشوب نمیکنم، بتوانم صادقانه و خالصانه، درست کنار گوشهایت، تو را "عزیزم" صدا بزنم. اما حالا در این کالبد، فقط آرزو میکنم که دیگر تو را نبینم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
#خروج از بعد
مطلبی دیگر از این انتشارات
طلوع بدون خورشید
مطلبی دیگر از این انتشارات
یــادگـــآرِ تـو