نامه های شماره دار نوشته ی زری هستن و بی شماره ها نوشته ی علی
جنگ نوشت ۱
زری عزیزم
این نامه را وقتی برایت مینویسم که ساعت از ۳ شب گذشته و به علت قطعی اینترنت تقریبا از هر اتفاقی بی اطلاعم. امروز هم همسایه روبرویی ما هم وسایلش را جمع کرد و شهر را به مقصد امن تری ترک گفت. دیگر حتی حوصله نداشتم ازش بپرسم که مقصدشان کجاست. آدمها یکی بعد از دیگری شهر را ترک میکنند، شهر خلوت تر، قفسه های سوپرمارکت ها خالی تر، تعداد مغازه های تعطیل بیشتر و با دیدن ستون های دود کم کم داریم باور میکنیم که جنگ شده.
زری جان
گفتی که من بچه ی جنوبم و جنگ. میخواهم برایت از جنگ بنویسم. نه فقط برای تو. برای هر کسی که روزی ورقی از دفتر این نامه ها باز میکند. که بماند به یادگار که بر نسل من و امثال من چه گذشت.
بلی من زاده ی جنگم. نه فقط من که تعداد زیادی از همسن هایم در فامیل.
زادهی روزهای اول جنگ نیستیم که فکر کنی لابد پدرها و مادرهایمان با این تصور که جنگ زود تمام میشود، پیش خود گفته اند، دغدغه خاصی برای اضافه کردن یک جنگ زده به خیل جنگ زدگان وجود ندارد. تاریخ تولدمان هم روزهای آخر جنگ نیست، بلکه دقیقا در وسط جنگ به دنیا آمدیم.

به این ترتیب نه آنقدر بزرگبودیم که معنای جنگ را درککنیم و نه آنقدر کوچک که چیزی از جنگ در خاطرمان نماند. جنگبرای من تشکیل شده از خاطراتی محو که توالی اتفاقاتش برای من روشن نیست.
مثلا یادممیآید که مدتی در خارج شهر در اتاقک هایی اسکان داشتیم. دو یا سه خانواده در یک اتاقک. جمع زیاد بچه ها و بازیهایی که میکردیم. ولی یادم نمی آید آن شبی را که به خاطر بمباران هوایی مجبور شدیم چندین ساعت در گودالی بمانیم. آنقدر که پوشک من نمپس داد و گند زد به لباس های مادرم و چه خوب است که یادمنمیآید.
یادم می آید که یک شب چشمباز کردم و دیدم در آغوش مادرم هستم که داشت به سمت پناهگاه میدوید. هشدار حمله هوایی و رد تیری که از زمین به آسمان میرفت خوب در خاطرم مانده است.
یادم می آید زیرزمین خانه پدربزرگ تقریبا هم آشپزخانه بود هم اتاق خواب هم پذیرایی. و هر روز میزبان آژیر حمله هوایی. که بعدها فهمیدم دو آژیر داریمیک آژیر سرخ و یک آژیر سفید. اولی برای پناه گرفتن و دومی برای بیرون آمدن از پناهگاه. ولی من هر چه به حافظه خودمفشار می آورم فقط آژیر قرمز را به خاطر دارم. انگار که هر آژیری که شنیدهام فقط آژیر قرمز بوده. انگار که وضعیت سفید برای ما هیچ گاه معنی نداشته است.
نمیدانم فراخوان تولید سرباز بود یا میل به بقای والدینمان که باعث شد جمعیت ما بچه های جنگ به شکل تصاعدی افرایش یابد. طوری که پایان جنگ دومینوی شروع تورنمت هایی برای همنسلان من بود. رقابت هایی که دست کمی از جنگ نداشت: مدرسه، کنکور، شغل،مسکن، و...
زری من
میگویند جنگ عامل نزدیکی است. نزدیکی هموطنان، نزدیکی همپیمانان، نزدیکی پدر و مادرها. در وصف شوخی روزگار همین بس که این جنگ برعکس ما را از هم دورتر کرد. قرار عاشقیمان هفتهی اول تیر بود. البته طبق معمول مشخص نبود که در آن تاریخ شرایط به چه شکل باشد. فرصت نشد که به تو بگویم دوره آموزشی ۱ تا ۴ تیر کنسل شد، دوره ۷ تا ۱۱ تیر هم جابهجا شد و همه چیز داشت به دیدارمان در ۴ و ۵ تیر ماه میرسید ولی.....
لعنت به جنگ.
دوستت دارم
علی تو
پ.ن: حرف از جنگ بسیار است. مینویسم اگر عمری باقی بود...
مطلبی دیگر از این انتشارات
اعتراف کنم؟ زهر خالص
مطلبی دیگر از این انتشارات
یک سفر، یک نامه
مطلبی دیگر از این انتشارات
برای سومین سالگرد نبودت...