روزمره های یک دختر/ ایمیل: Nashenas.5583@gmail.com
جوجه مرغ ها خواندن بلد اند؟
سلام جوجه های کوچکِ فسقلی. امیدوارم حالتان خوب باشد و در کنار مادر و خواهر و برادر هایتان اوقات خوشی داشته باشید. این شاید مسخره باشد که دارم به جوجه های کوچولو نامه مینویسم. ولی مگر چه اشکالی دارد؟ در کل دست و دلم به نوشتن چیز دیگری نمیرفت و فعلا هم زدم توی کار نامه و نامه بازی. گفتم نامه، یاد این افتادم که دوست مکاتبهای ام دو هفته ست نامه نداده و من با ساختن گزینه های «دیگه دوست نداره با من حرف بزنه» ، «چیزی گفتم که ناراحت شده» ، «داره درس میخونه» ، «فعلا امکانشو نداره ایمیل بده» در حال بازی با روح خودم هستم.
جوجه های کوچک! حقیقتش شما فسقلی ها انقدر خوشمزه هستید که هرچه گالری گوشی ام را بیشتر پر میکنم، بیشتر عکس نگرفته از شما دارم. مامان میگوید زمانی که از تخم در آمدید را خیلی دوست داشته است. من آن موقع نبودم اما او تعریف میکند که نشسته بوده و نوک زدن آرام و ضعیفتان را به تخم نگاه میکرده.
حالا که دارم برای شما کوچولو ها نامه مینویسم، بگذارید بگویم که جوجه در زندگی من کم چیزی نبود. معرفی کنم! جوجه_خاطراتِ پوپکی! این خاطرات به بخش مهمی از خاطرات بنده مربوط میشود که مختص جوجه هاست و شامل اذیت و آزار جوجه های مخلوف خداوند میباشد که در طول کل عمرم باعث خرسندی و تفریح بنده بود. نتیجه و میوه ی کارِ نگهداری از جوجه وقتی مشخص میشد که جوجه ی بیچاره وابسته ی دست های گرم من میشد و وقتی راه میرفتم جیک جیک میکرد و دنبالم راه میافتاد. قالبا جیک جیک ها در آیندهی نزدیک به قُد قُد یا کووَک کووَک بدل میشد.
اولین جوجه اردک من دور از چشم مادر گرامی ام، وقتی شاید ۸ سالم بود توسط شوهر خاله ام خریداری شد که جوجه ی زرد شیطونی بود که لکه های خوشگل مشکی داشت و وقتی بزرگ شد به یک اردک باوقار سفید و با لکه های مشکی تبدیل شد. اسمش را گذاشته بودم «داکی» و البته گفتنیست از این اسم خیلی راضی بودم و هر از گاهی هم به خاطر این اسمگذاری به خودم میبالیدم. آنروز دو جوجه اردک توسط شوهر خاله خریداری شد که دیگری متعلق به پسر دایی ام بود. پسر دایی کوچک که سر از کارِ گردن و بالهای آن موجود در نمی آورد، جوجه را مورد آزار شدید قرار میداد. به همین دلیل یک روز بیخبر، جوجهی دوم از طرف زندایی دلرحم، به من رسید تا از مرگ حتمی جوجه جلوگیری شود. از آن پس زندگی آرام من و داکی به هم خورد. اردکی با سر و روی مشکی و لکه های سفید پیدایش شد که من اسمش را «مَگی» گذاشتم. خلاصه که مگی، داکی را از راه به در کرد و مدام در گوشش پچ پچ میکرد و با او حشر و نشر مینموند و آنقدر به این کار ادامه داد که اردک زیبای من دیگه مادر عزیز تر از جانش را نمیشناخت. یعنی میشناخت اما میترسید و دیگر هیچ وقت وقتی راه میرفتیم دنبالم نمی آمد. ماجرای غم انگیزی بود و باعث میشد من بخواهم به هر طریقی شده داکی را دوباره از آن خودم کنم. برای همین متاسفانه کمی با دنبالش دویدن برای در آغوش گرفتنش اذیت میشد که البته تقصیر خودش بود. (بچه بودم!) بعد از مدتی، مگی بیشتر از قبل پررو شده بود و حملات بدی مانند گاز وحشانهی انسانها انجام میداد. تا اینکه روزی والدینم تصمیم گرفتند دست اردک ها را بگیرند و از این خانه ببرند. مرا میگویی؟ کولی بازی در آورده بودم. حقیقتا غم بزرگ بر قلبم سنگینی میکرد. نمیتوانستم دوری داکی را تحمل کنم. اما متاسفانه آن لحظه ی شوم رسید و ما از هم جدا شدیم.
بله جوجه های عزیز تر از جانم. زندگی همین است. من از این جدایی ها کم ندیده ام. جوجه مرغ های دیگری وجود داشتند که جدایی ما به علت مرگ ایشان اتفاق می افتاد که قلب من را بسیار مجروح میکرد و باعث شد در دوره ای از زندگی دیگر به هیچ جوجه ای دل نبندم. راستش را اگر بخواهم بگویم، حالا که به این سن رسیدم و هیکل غول کرده ام، دیگر شما جوجه های کوچک را به انگشت کوچک پایم هم نمیگیرم. اما هنوز یک حس کوچکی وجود دارد که باعث میشود با دیدن هر جوجهای روح دختر بچهای در من بیدار شود و با عشق شما را آغوش بگیرد. درواقه کسی که با شما بامحبت صحبت میکند همان دختر بچه است. مگر نه من که با گذشت این روز ها روحم کدر شده و قلبم بی رحم.
حقیقت دیگری که میخواهم برای شما جوجه های عزیز تر از جانم، پرده بردارم، این است که همین چند وقت پیش از شدت بیدار شدن دختر بچه ی درونم، دلم میخواست برای داشتن خرگوش و جوجه اردک های توی قفس آن مغازه ی کوچک، گریه کنم و پا زمین بکوبم. اما متاسفانه مادر گرامی نگذاشت. نمیدانم چرا این مادر مهربان، از همان بچگی نمیگذاشت دختر بچه به خواسته ی قلبیاش برسد.
از طرف دیگر با وجود این قد و هیکل، حرف ها و کار های بافرهنگطور به ذهنم و زبان جاریست که میگویند باید از خریداری این حیوانات بیچاره و بیگناه جلوگیری کرد تا فرهنگ کار هایی مانند جوجه رنگ و کارهای بیرحمانه برای تغییر ژنتیکی و گوگولیتر شدن خرگوش و سگ و گربه ها، از میان برداشته شود.
جوجه های کوچک، امیدوارم شب را خوب بخوابید. البته احتمالا جوجه ها درگیری ذهنی و ازین قبیل چیزها ندارند که باعث شود شب را بد بخوابند. پس مثل همیشه شب را خوب بخوابید کوچولو ها.
مطلبی دیگر از این انتشارات
نامه ای به تو(3)
مطلبی دیگر از این انتشارات
دلم انار ترک خوردهست
مطلبی دیگر از این انتشارات
اگر به دست من افتد، فراق را بکشم...