حسرت ناگفته ها

زمان مرگم فرارسیده...

و من به عزیزانم می‌اندیشم.

به آن‌هایی که عاشقانه دوستم داشتند؛

به آن‌هایی که در سخت‌ترین لحظه‌ها،

همراهم گریستند.

گویی گلویم در تبِ داغی می‌سوزد؛

واژه‌ای در آن گیر کرده

و دیگر توان گفتنش را ندارم.

حسرتی بزرگ، جانم را در بر گرفته:

خواهم مرد،

بی‌آن‌که به عزیزانم بگویم

چقدر دوستشان دارم.

و می‌دانم...

کسی دیگر،

مثل من،

نخواهد بود

که چنین عاشقانه‌ای را

بی‌دریغ به زبان آورد:

دوستت دارم.