یک غریبه؛ وقتی که ماه آنجا بود و تماشا میکرد. | Intp-A | https://t.me/song_of_night
خیالپردازیهایش؛
_"بیا زمین و زمان را به هم بدوزیم.گلهای شقایق را بدوزیم به آسمان و ابرها را بدوزیم به زمین.بعد خودمان بنشینیم روی ابرهای مخملی و اشکهای گلها را مزهمزه کنیم.
دوتایی زیرباران حسابی شلپشلوپ بهپا کنیم و بستنی ابری بخوریم.بعد دوتا بال فرشته از آسمان هفتم قرض بگیریم و کنار گلها پرواز کنیم .
بیا آفتابگردان را بدوزیم به آسمان و خورشید را به زمین ، آنوقت ببینیم که خورشید نگاهش به آفتابگردان هست یا نه ؟
میپرسی چطوری زمینوزمان را بههم بدوزیم؟ این یک راز است که به وقتش میفهمی.
میپرسی بقیه چه میشوند؟ وقتی زمان را بدوزی به زمین،متوقف میشود. پس بقیهی آدمها هم همراه با زمان متوقف میشوند.ولی حیوانها و خیلیچیزهای دیگر، اسیرِزمان نیستند.
اگر دوست داری میتوانیم قبل از اینکار چندتا از آدمها را سوار قایق جادوییمان کنیم تا بتوانند با ما خوش بگذرانند.
اگر بخواهی میتوانیم تا ابد در سیاهچاله ی زمان بازی کنیم یا تا هروقت که بخواهی.
اصلا میتوانیم هرموقع ناراحت شدی دوختودوز را شروع کنیم .بعد انقدر باهم خوشبگذرانیم تا یکدانه ازآن لبخندهای واقعی روی صورتت جاخوشکند.
من میگویم موقع غروب یا باران اینکار را بکنیم چون اینطوری تا هرموقع بخواهیم همینطوری میمانَد.نظرت چیست؟
حتی میتوانیم ستارهها را هم بدوزیم به زمین. هرموقع هم خسته شدیم ، به قیچی بزرگ میگوییم که نخها را پاره کند ، بعد همهچیز برمیگردد به حالت عادی.
میآیی تا بنشینیم زیرِ باران گلهای شقایق و روی ابر مخملی ، بستنی ابری با طعم ستاره بخوریم؟"
اگر به چیزی بیندیشی، به واقعیت بدل خواهد شد؛ولی هیچکس نمیداند کجای نمودار زمان و مکان (و یا حتی خارج از آن) باید منتظر واقعی شدنِ افکارزیبایش باشد.
_دیالوگی شایدغیرمنطقی از خودم?
Even in the word impossible, there is a possible, so we can make the impossible, possible.
.حتی در کلمه غیرممکن، ممکن وجود دارد ؛پس می توانیم غیر ممکن را ممکن کنیم
_آنیتا
پس بیا گاهیوقتها خیالپردازی کنیم:)
پینوشت:
آواز بلوط را یادتان هست؟ تکمیلش کردم :
آوازِ درختِ بلوط؛به دست خطوط،به رنگ سقوط.
هست ، هنگام غروب.
میشکند سکوت؛میکند نفوذ.
میکنم سقوط، میان خطوط.
میشنونم جنون ؛ نه ، این جنون نبود.
آن سوی کلبه ی غروب، آن سوی آواز بلوط؛
آن سوی ناممکنهاست.
آن سوی ناممکنها، آیینه ای شکسته بود.
سالها نور ندیده بود و از هم گسسته بود.
چهره ای دیدم غریب ، در آن آیینه ی نجیب.
لرزید لب هایش ، تغییر چشمهایش.
لبخندش بیگانه بود.
آن سوی ناممکنها ، ابر میخندید.
رعد میگریید، بلوط میخواند و گنجشک میدوید.
چهره ی در آیینه، او من نبود.
امروز نبود ، فردا نبود.
لرزش یک سایه بود.
متشکرم که وقت گذاشتین و خوندین:)))
مطلبی دیگر از این انتشارات
عشق زاپاس
مطلبی دیگر از این انتشارات
بی تو بودن را تمام شهر با من گریه کرد
مطلبی دیگر از این انتشارات
من و تو یک واژه ایم