خیلی دور، خیلی نزدیک

از آنچه فکر می‌کنم سخت‌تر است. دوام آوردن در این بیابان بی‌آب و علف جان گداز است و این آتش پَر همه را می‌گیرد. چه دوست باشی، چه آشنای غریبه فرقی ندارد! این درد باید همه چیز و همه کس را آزرده کند. درد من باید دامن همه را بگیرد. آری؛ می‌خواهم آزرده خاطر شوی تا بدانی چقدر بی‌تو همه چیز سیاه و تار است.

بسیار قضاوت می‌شوم و این قضاوت‌ها در نهایت کار دست دوستان و یا همان غریبه‌های آشنا می‌دهد. صدرا را که نشناسی همین می‌شود. او را خیلی دور می‌بینی ولی، نزدیک‌تر از همیشه است، پیدایش نیست ولی فعال‌تر از همیشه است، خواب است اما، هوشیارترین مردم است و در آخر زبانِ خود را در سکوت خود خفه کرد تا شاید دیگران به اشتباه خود پی‌ببرند.

آری؛ من همان روح بی‌پروا و رها در سیاره نور به تماشای پرنورترین ستاره‌ها هستم؛ در آرزوی رسیدن به خورشید به سر می‌برم و تو اینجا در این سیاره خاکی و متعفن به دنبال جوهره‌ای از نور می‌گردی و من دلسوزانه به تماشای تو...

نمی‌دانم چرا تو را برای دلسوزی انتخاب کردم اما، بدان این انتخاب ریشه در آنچه بر من گذشته دارد! رویایی که شاید در فراسوی با تو بودن جان تازه می‌گیرد و این نور را به تابیدن تشویق می‌کند.
احساسات تو، احساسات من می‌شود و تاریکی تو از نور من می‌کاهد! گویی خدا قلب تو را در آفرینش من دخیل کرده و عصاره‌ای از تو را در نورانی‌ترین ستاره‌ی سیاره من... بدین گونه که من هرچقدر به تماشای تو بنشینم سیر نمی‌شوم و تو هر چقدر به دنبال من بگردی من را یافت نخواهی کرد. (چقدر تلخ...)

روزی نور را برای آرامش رها کردم و شاید شبی برای برگشت بار سفر ببندم. می‌دانم آسمان آنجا روشن‌تر است، می‌دانم غربت عذاب جانم می‌شود، می‌دانم ذلت مایه قضاوتم می‌شود، می‌دانم حقارت مایه ننگم می‌شود اما، آن روز بالاخره شب می‌شود...

آسمان فردا باید روشن‌تر باشد و آن شب پیش‌رو کوتاه‌تر!

این قانون زندگی‌ست؛ روزی برای تو و روزی علیه تو.

1402/02/01
1402/02/01

روز‌های سخت من شاید هیچوقت به پایان نرسد! شاید زیبایی در کنار تو بودن هیچوقت محقق نشود و شاید هیچوقت دیدار ما میسر نشود اما، این را بدان که گمان می‌بردم با تو زندگی زیباتر میشد(می‌شود). آن وقت‌ها که شراره‌های آفتاب بر تنم تابیدن تو ضماد ققنوس بر تن سوخته من باشی.
آن زمان که دست‌هایم پیله بسته و کبود بود تو بوسه بر دستانم باشی.
آن زمان که تمام جهان بر علیه من بود، تو در سمت من باشی.

می‌دانی شاید من در دورترین نقطه از تو هستم و شاید همین ما را بهم گره زده است اما، بدان چیزی که ما نامش را عشق گذاشته‌ایم، دقیقا همین عواطف را بر دوش خود یدک می‌کشد.

به گمانم گفتم خدایی نمی‌پرستی!
حرفم را پس می‌گیرم.
در پناه خدایی که می‌پرستیم.

نوشته‌ای از
سید‌صدرا مبینی‌پور

تقدیم به او و تمام بی‌خبری‌هایش