در تاریکی سبز شو

سلام دختر بی وفا. یه چیز بگم؟ تو بهترین آدم غیر قابل تحملی هستی که تا حالا زندگیش کردم. جالبه که من تو رو زندگی میکنم، نه؟ حس خاصی نداری ازین بابت؟ ولی من خیلی حس های متفاوتی دارم. اونقدر زیادن و به هم گره خورده اند که نمیتونم از هم تفکیکشون کنم، نمیتونم بفهمم در لحظه دقیقا چه حسی دارم.

به یه نفر گفتم تو نسبت به آدم‌هایی که توی زندگیم دیدم بیشتر به خودت نزدیکی. میدونی در جوابم چی گفت؟ همون جمله‌ای رو گفت که چند ماه پیش گوشه‌ی همینجا تایپ کردم. گفت: «لازمه فقط در لحظه باشی» بیخیال این که جمله ی من بود. چطور داشت از دهان اون خارج میشد و بدتر از اون چطور اون داشت بهش عمل میکرد و من فقط به شکل جمله نگهش داشته بودم؟

خب شاید الان و در این لحظه مشکل واقعی این نباشه. کی اهمیت میده که من خودم هستم یا نیستم؟ همه نگاه میکنند به نقطه ثقل تقاطعی اجزای صورت، به چشمها، به لبها و بعد با یه تشخیص سطحی از لبخند کوچیک گوشه‌ی لبت میگن : «حالش خوبه.»

تو فکر میکنی واقعا حالم خوبه؟ شاید اینو فقط تو بدونی. حتی خودمم سر از کار خودم در نمیارم. نمیتونم بگم خوبم یا نه. ولی تو حتما میدونی. بهم جواب بده دختر. تو هم احساس میکنی یه چیزی می‌لنگه؟ احساس میکنی این شهر خوشحالیتو دزدیده؟ شهری که مجبوری بهش نگاه کنی. اره باید درموردش بدونی. درمورد همه این آدما. و راهتو توی این خیابونا پیدا کنی. فکر میکنی این زمین و آدماش از دویست هزار سال پیش تا به حال، چیزی از خوشحالی واقعی برای خودشون باقی گذاشتن؟ به ظاهر از عمر خیلی چیزا گذشته ولی مگه هنوز خورشید طلوع نمیکنه؟ مگه هنوز برگ ها بعد از سرما سبز نمیشن؟ پس چرا موقع سبز شدن و خوب شدن من نمیرسه؟

میدونی چیه دختر؟ اگه همه‌ی این روزها بازی باشه چی؟ میفهمی چی میگم؟ تو صبر کردی که طلوع خورشید از راه برسه. ولی از کجا معلوم که همین خورشید همه‌ی این روزهایی که طلوع کرد در حال بازی دادنمون نبود؟ از اول هم شب و روز با هم فرق نداشت. تاریکی شب هم برای شروع کافی بود.

میدونی دختر، زمان داره میگذره. من به اندازه کافی صبر کردم. از این به بعد خودم میرم دنبالش. منتظر خوب شدنت نمیمونم دخترِ غمگین.