در روزی که برایت مینویسم

در روزی که برایت مینویسم، ابرها نه به قدری فضای آسمان را پر کرده‌اند که وقت باران باریدن باشد، و نه آنقدر آنرا صاف و بی‌لکه گذاشته‌اند که فرصتی باشد برای درخشیدن خورشید. آسمان جایش را به صحنه عبوری داده است که به جای باریدن و درخشیدن، زندگی را یاد آور میشود. همانگونه که هست. نه آفتابی، نه بارانی. فقط کمی ابری، با ابرهای سرگردان.

در روزی که برایت مینویسم هوای راکد اتاقم هنوز گلدان‌های روی تاقچه را خشک نکرده. همان کاکتوس‌های ردیف شده در کنار میزم که هر کدام با شکل های عجیبشان به گونه‌هایی از گیاهان اولیه دریایی میمانند که در محیطی مخوف رشد یافته‌اند.

در روزی که برایت مینویسم خوشحالی به پایان رسیدن امتحان‌ها، مانند موشک‌های آتش بازی قلابی که پس از روشن شدن چند جرقه میزند و خاموش میشود، یک طرف افتاده و منِ بدون خوشحالی هم یک طرف. درست در همین زمان به هزاران برنامه‌ی نو برای زندگی‌ام فکر میکنم که در دفعات قبل به هر کدام هزاران بار فکر کرده‌ام. در این دور تکرار، مانند همیشه باید بعد از فکرهای متحول کننده، منتظر این بمانم که دوباره هزاران نیم_کار رها مانده، زندگی‌ام را پر کند و من در این هجوم بی تدبیرِ نیم_کارها باز هم ندانم باید چکار کنم و یک سره ورد زبانم این باشد که «حوصله‌ام سر رفته!»

در روزی که برایت مینویسم، نوشتن، هزاران بار از چیزی که با اولین بارهای نوشتن حس کردم، فاصله یافته. گویا منی که آن روزها مینوشت، من دیگری بود. به هر حال شاید خرافه‌های به درد نخور ذهنم که به صورت اصولی بی‌پایه قبولشان میکنم، راست بگویند. یکیشان هست که میگوید «گریه‌ات نمیاد؟ پس آدم بدی شدی!» من کلی جنجال به پا میکنم تا مغزیجاتم را قانع کنم که «آخه ربطی نداره!» ولی قدرت نفوذ آنها همیشه بیشتر است. این آخری‌ها یکی دیگر هم سر و کله‌اش پیدا شده است که میگوید «نوشتنت نمیاد؟ پس آدم ... شدی.» هنوز خودشان هم به توافق نرسیده‌اند که چطور آدمی شده‌ام. ولی هرچه هست، فکر نمیکنم چیز خوبی باشد.

در روزی که برایت مینوسم هنوز در انتظار همراه‌هایی که تا دم مرگ کنارت میمانند و رفیق‌هایی که تا آخر پایت می‌ایستند، هستم. هرچند در این روز و روزگار از این جور چیزها وجود خارجی خود را از دست داده است. ولی آدمیزاد دلش به همین چیزها خوش است دیگر. (و جملات کلیشه ای دیگر که در چنین مواقعی میگویند.)

در روزی که برایت مینویسم، آفتاب در صحنه‌ی غروب، دیگر همان درخشش نیمه جان خود را هم از دست داده است. در این روز برایت از سادگی احساس‌های امروزم مینویسم. فقط برای اینکه خیال کنم برای کسی مینویسم که میشنود، تا بتوانم برخلاف مابقی روزها نیم_نوشته ام را به پایان ببرم.


ارادتمندت، کسی که برایت نوشت