دلتنگی‌هایم را در گوش کاغذ نجوا کردم...


۰۳/۶/۹
حدود سه ماه از وقتی عاشقش شدم گذشته
این مدت برام بی نهایت سریع، گذشت اصلا نفمیدم چطور شد که از کسی که دوستش داشتم شد همه کسم.
شب قبلش خواب دیدم داشتم گریه میکردم جز خاطره محوی بعد از بیداری چیزی ازش یادم نبود ولی وقتی توی ماشین داشتیم میرفتیم و نزدیک به شیش ساعت بود هیچ خبری ازش نبود حس کردم قلبم تو سینه ام فشرده شده.
خاطره خوابم واضح تر شد و ترسیدم، خیلی زیاد.
مدام براش پیام فرستادم که ببینم هست یا نه اون خاطره جای خودش رو به خیالات ترسناکی داده بود آینده ای که اون درش نبود یکم بعد جوابم رو داد و خیالم رو راحت کرد
ولی اون چند ساعت ترس از یادم نرفت هیچوقت نفهمیدم چطور انقدر بهش وابسته شدم انقدر دلبسته لبخندش شدم انقدر که دنیایی که لبخند اون درش نباشه برام ذره ای ارزش نداره
شاید این برگ گم شه و دیگه کسی پیداش نکنه شایدم کسی فردا روزی این تیکه رو پیدا کنه بخونه و به نظرش ادم عجیبی بیام
میں اس کو
ولى من الان کسی رو دارم که با لبخندش میتونه سیاه ترین روزهام رو روشن کنه کسی که همه كس منه عشق منه.
ببخشید ولی تویی که منو درک نمیکنی احتمالا هیچوقت چنین کسی رو
نداشتی
پس بزار برای اطمینان بهت بگم من اونو ،دارم من نفسم رو دارم، من خوش
بخت ترین پسر دنیام...