راستش را بگو! تو هم دلت تنگ می‌شود؟

سلام. حالت خوب است؟ همه چیز خوب پیش می‌رود؟ راستش کمی دلتنگت بودم و تصمیم گرفتم برایت بنویسم. هر چیزی که به ذهنم می آید. بدون هیچ چک نویس یا پاک نویسی.

از روزی که رفتی چند ماه می‌گذرد. نشمرده ام اما پیر شده‌ام. فکر کردی اگر پیامی چیزی نمی‌دهم فراموشت کرده ام؟ عمرا. اصلا مگر می‌شود آدمی را فراموش کنی که به زندگی ات معنا بخشیده؟ مگر میتوانم آن همه خاطره را..

خاطراتت... یادت هست آن زمستان سردی که در آغوشم کشیدی و به دیوار تکیه کردی؛ آنقدر در آغوشم ماندی که پاهایمان خسته شد... یادت هست برایت گیتار می‌زدم؛ شعر می‌گفتم.. راستی؛ هنوز آن گل سرخ را داری؟ که بعد از آن دعوای مختصری که کردیم، به نشانه ی آشتی برایت آوردم... یادت هست مدام به هم زل میزدیم و چشم از همدیگر بر نمی‌داشتیم؟ یادت هست چند بار خواستیم اولین آغوش را تجربه کنیم و نتوانستیم؟ یادت هست گردبندی که هدیه داده بودی را زیر کلاهم قائم کردم؟ یادت هست دست هایم را گرفتی؟ یادت هست عطرت مانده بود روی کاپشن سرمه ای ام. تماس های چند ساعتی را چطور؟ یا آن روز هایی که تا صبح حرف می‌زدیم... حال کجا هستند آن روز ها...؟

از روزی که آن دفتر را به من دادی چند ماه می‌گذرد. آمدی؛ خاطره ساختیم؛ رفتی و آخر سر یک دفتر شدی با برگه های روغنی که خطت را ناخودآگاه خوب میکند؛ میان کتاب های کتابخانه ام. آن روز های اولی که دفتر را به من داده بودی؛ مدام از تو درونش می‌نوشتم. اما از وقتی که رفتی؛ هر وقت دلم می‌گیرد؛ با همین دفتر بیچاره درد و دل می‌کنم. ببخش اگر وقتی با من حرف میزنی؛ در حرف هایم انکار میکنم که دلتنگت هستم... تو رفتی و دیگر نمی توانم مثل قدیم دوستت داشته باشم. آدم ها نمی‌توانند تا آخرش کنار هم بمانند. می آیند؛ مدت کمی می‌مانند؛ خاطره می‌سازند و بعد خیلی زود کوله بارشان را می‌گذارند روی دوششان و می‌روند. من هم نه فراموشت کرده ام و نه هیچ چیز دیگری‌. فقط دیگر از تو حرفی نی‌زنم. خودمانی تر بگویم؛ برایم کمرنگ شده‌ای. شاید گاهی با عطری آهنگی چیزی به یادت بیوفتم یا بعضی شب ها تا صبح از فرط بغض، درون دفتر بنویسم و بنویسم که دیگر دست هایم جان نداشته باشند‌؛ اما ترجیح می‌دهم برنگردی. سعی هم نکن. فقط قول بده هر جا که هستی خوب باشی؛ چون زمانی بهترین خاطرات را برایم رقم زدی.

بهار ۱۴۰۲؛ نفس