روحی که از بدنم فرار میکرد ...

هر بار دستش را می‌گرفتم و می فشردمش که ببین قلب من را همین طور در مشتت مچاله میکنی وقتی رفتنت را میبینم.
سر پایین انداخته اش دردی را از من دوا نمیکند و با دستی که او را می کشاند دوباره برمیگردیم.
هر بار به نحوی من را قال میگذارد و وقتی به خودم می‌آیم با چشمان تو خالی به دنیا زل زده ام.
آدم‌ها را میبینم؛اشتیاق و محبتشان را،اتفاقات خوب را ،قهوه را،آسمان را...

ولی جای خالی روحم را هبچکدام پر نمیکنند؛مثل ظرفی که شکستگی دارد همه را هدر میدهم.می‌بینم اما نمی‌بینم!

استدلال می اورم،ریاضی،منطق،از جامعه میگویم،روانشناس میشوم،ایمان را به زور وارد میدان میکنم و وعده زندگی جاویدان را همانند شمشیری بدستش میدهم و زهی خیال باطل...
آن روح فراری حتی نمی‌جنگد!
روی زمین میریزم و دیگر نمیدانم چه کنم.
بگذار برود...
رفتنی را که نمیشود در غل و زنجیر کرد؛حالا تو هی بیا و بگو تقصیر من نیست،هی بگو تحمل کن،بگو ذات زندگی است؛مگر میشنود این زبان نفهم از همه جا مانده؟!
برو!

اینبار طوری برو که دیگر دستم بهت نرسد.فقط برو و مرا از این در به دری آزاد کن...