روزی که تخته جای منبر را گرفت

دوست عزیزم سلام

خیلی وقت بود که برایت نامه ننوشته بودم. خیلی وقت بود که کلمات روی کاغذ جای افکار روی فکرم را نگرفته بودند و خیلی وقت بود که تخلیه کاغذی نشده بودم. ولی دست به کار شدم بعد مدتی شدیدا پرکاری و مشغله و دردسر بالاخره فرصتی شد تا برای تو بنویسم. شاید این نوشته از نظر برخی خودنمایی و غمپوز در کنی به نظر بیاد ولی به نظر همان عده «تف به ریا» من یکی اصلا از این نوشته دنبال جایگاه اجتماعی پشت اون نیستم و نخواهم بود.

پس برای تو می‌نویسم. ای تنها دارایی عاطفی من، دوست خوانشی من

سلام.

از زمانی که یادم میاد ارزش کار خیر خیلی جایگاه والا و یکتایی توی نظام فکری من داشته. برای مثال وقتی راهنمایی بودم امتحانات به صورت لشکر پنجم چنگیزخان هجوم آورده بودند و من کودکی که تازه از دبستان خارج شده به مثابه کتابخانه‌هایی بی پناه در مقابل آتش گداخته پناهی نداشتم. بعد کلی استرس و زجر مشابهات یک پناه آرام‌بخش شده بود دلیل آرامش آنی من. کمک کردن! هرجایی که کم می‌آوردم شروع می‌کردم به کمک کردن. بله دقیقا مثل آقای معلم تو فیلم هیولا مهران مدیری. البته من نمی‌تونستم پیرزن از خیابون رد کنم کارهایی دیگه می‌کردم. اما به طرز عجیب و خنده داری این کمک‌ها موقع اعلام نمره صورت می‌گرفت تا اثر چند برابری داشته باشه.

بعدها که بزرگ شدم فهمیدم جدی جدی زکات علم نشر اون هست. نشری که با خبرنگار علم شدن اون رو پیگیری می‌کردم. سخت بود، مردم به طرز عجیبی در مقابل دانایی اولیه خودشون مقاومت می‌کردن. مخصوصا برهه درگیری واکسیناسیون کرونا به طرز مرموزی مردم شده بودن مرغ یه پا دار. اینا کار خودشونه، توی واکسن چیپست هست، من نمی‌خوامو و نمی‌آمو و مشابهات روغن بنفشه‌ای که از هزارتا کرونا بدتر بود.

خواننده عزیز سرت رو به درد نیارم، خبرنگاری علم رو ادامه دادم ولی فهمیدم مردم تغییرناپذیر تر از این هستند که واقعیت محض رو قبول کنند. و با تکیه به تکنیک آبیاری قطره‌ای امیدوارم بعد مدتی شنیدن تعداد زیاد حقیقت، کمی نرم‌تر و انعطاف پذیرتر بشند.

اما دست از نشر علم نکشیدم. پاییز پارسال بود که با همکاری جهاد دانشگاهی اقدام به تاسیس گروهی کردم که در امتداد نشرعلم به یاددهی و آموزش کودکان بی سرپرست و بد سرپستی باشه که علم رو با دندونشون گرفتن و با پنجه‌های کودکانه به جنگ سختی‌های زندگی میرن. اون‌هایی که به طرز شگفت‌آوری ذهن زیبایی دارند ولی عدم تمکن مالی این اجازه رو بهشون نمیده که زیبا زندگی کنند.

دوست عزیزم، به زیبایی آشکار طبیعت قسم هیچ زوری یا جایزه‌ای در کار نبود ولی نفر به نفر، خونه به خونه، گروه گروه دانش آموزانی بودند که خالصانه بیل و کلنگ و دست‌فروشی هایشان را زمین می‌گذاشتند تکه کاغذی با سر سوزن مدادی که پیدا می‌کردند با لباس خاکی در کلاس درس خاکی شرکت می‌کردند تا یاد بگیرند.

نسل امروز به درستی فهمیده «اَلعِلمُ السُلطان» و هرکسی که بتونه این اسب سرکش رو زین کنه سوارکاری به نرمی سیستم تعلیق مرسدس بنز از اون بیرون خواهد کشید. نسل امروز کم یا بیش می‌دونه جای اینکه در مقابل خورشید‌گرفتگی دست به دعا برداره و طلب مغفرت کنه، تلسکوپ می‌سازه و نسبیت انیشتین رو اثبات می‌کنه. اون به زیبایی تمام می‌دونه زلزله عاملش لغزش صفحات زمینه و برای اون جای سفت کردن پارچه سرش، مصالح ساختمانی خونه‌اش رو سفت می‌کنه. و هزاران مثال دیگه.

دوست عزیزم. هزاران چیز که دید و قابل گفتن نیست. هزاران درد رو از نزدیک لمس کردم که قابل تعریف نیست. چند ده کودک و استعداد دیدم که مثل دونه‌ گندم در انبار کاعنان معبد دچار آفت اجتماعی شدن. اون‌ها گناهی ندارند جز اینکه در خانواده بدی متولد شدند. اون‌ها استعداد این رو دارند که رشد کنند ولی نیازمند آبیاری یا استراتژی درست هستند. و همین یه خاطره بس که :

ما در برخی محلات چون جایی نیست تخته درس رو به مساجد محل می‌بریم. منبر به دلیل داشتن ارتفاع و پله می‌تونه جایگاه مناسبی برای قرار دادن تخته باشه. و چه زیبا که تعداد شرکت ‌کنندگان در مسجد، وقتی تخته درس بالای منبر میره، بیشتر از حالت‌های دیگه میشه :)

پ.ن1: پیشنهاد می‌کنم اگر شما هم فکر می‌کنید تایم آزاد دارید و از دانش نسبی برخوردار هستید لذت این کار رو از خودتون دریغ نکنید.

پ.ن2: وضعیت این بچه‌ها بسیار خرابه. اگر دستتون میرسه حتما به فکرشون باشید: مالی، عملی، فیزیکی، حمایتی و...


تو هم برایم بنویس

این کارها نیازمند شنیده و تشویق شدند هستند.