گفتنی ها کم نیست! https://t.me/+hKyEgF9xGn0wN2I0
روزی که تو آمدی !
بزار یه بار دیگه همه چیو مرور کنیم . برگردیم به اون روزی که تو به دنیا اومدی اون روز هیچ فکرشو نمیکردی که یه روز اینقد خوب بتونی یه نفرو تسلیم خودت کنی. یا شاید هم خبر داشتی از پیر درختی که جنون زده ی نگاهت شد. نگاهی که شفاعت محض بود برای روییدن ساقه تا شاخه یِ خشکیده َش . برای شکوفه ای که مادرش گُلِ مو های تو بود . قطعه خامی بودی که زندگی ، تلخی خودشو با تو عجین کرد.
روح پر از ضعف من جلوی موهای بلند تو سرباز شکست خورده ای بود که انگار سالهاست به سلطه ی تو سر تکون داده . تویی که گذشته ات پر از درد بود و من هر بار اینو از چهره ی پژمرده ات میفهمیدم ، تو درد میکشیدی و من اشکی روی صورتِ اقیانوس مو هایت میشدم.
"من" شده بودم ادمی که تخته سنگ رو تا لب قُلّه می برد اما همینکه می خواست برسه، سنگ از دستش رها میشد. شاید اگه اون سنگ تو دامنه ی کوه از دستم ول می شد ، اونقدر قلبم به تنگ نمیومد . من تورو تو واپسین لحظاتی که فکر میکردم رسیدم ، از دست دادم.
#رض
مطلبی دیگر از این انتشارات
روحی که از بدنم فرار میکرد ...
مطلبی دیگر از این انتشارات
آبی، رنگ سالی که گذشت
مطلبی دیگر از این انتشارات
برایِ برقِ چشمهایت...