سایه‌ی گذشته

آدمی است دیگر، گاهی دلش تنگ میشود برای خاطراتِ از دست رفته. من نیز دلتنگ شده ام. اما نه برای تو! برای حسِ خوبی که با بودن کنارت تجربه میکردم. برای آن گرمای قلبم که وقتی شکاندی اش، آتشش را نیز خاموش کردی.

راستش بعد از تو دیگر خودم نشدم. من دیگر آن آدمِ بی خیالِ شادِ سابق نشدم. گیج و منگ بودم و مدام با خود تکرار میکردم چه چیز کم داشتم که از سمتت پس زده شدم؟ اما سودای این سوالِ مزخرف بی فایده بود. هیچوقت به جواب نرسیدم.

وقتی در قلبم جایی یافتی، با خود خیال کردم که شاید اشتباه میکردم؛ شاید آدم‌ها اونقدرا هم ترسناک نباشند. اما وقتی به شیشه ی قلبم مشت زدی و خارج شدی فهمیدم که نظریه های من همیشه درست‌اند؛ و شاید این تنها نیمه ی پر لیوان بود.

و شاید دلیلِ تو برای بیرون رفتن، محصور شدن در قلبِ من باشد. و تو آزاده بودن را حتی در ازای تنهایی خود، پذیرفتی.

گفته بودم این روزها همه چیز برایم چقدر بی‌اهمیت شده است؟ دیگر جمعه ها عصر، به آن کافه ی مورد علاقه ام نمیروم و دیگر لاته سفارش نمیدهم و دیگر دست و دلم به کتاب خواندن نمی‌رود. با خودم می‌گویم آیا کافه چی منتظرم مانده است یا نه؟ آیا انتظارِ آمدنم را می‌کشد؟ یا او هم مانند تو مرا فراموش کرده است؟

هنوز هم گاهی صبح ها، گاهی ظهر ها، گاهی عصر ها و گاهی شب ها به یادت می‌افتم. با خودم عهد کردم که فکرت را از سرم خارج کنم. تا حدودی هم موفق شدم. اما یادِ تو مانند بومرنگ است. با قدرت پرتابش میکنم اما با شتابِ بیشتری به سویم بازمیگردد.

و من نمی دانم چگونه در برابرِ هجومِ هجمه ی غم تاب بیاورم. و هر بار فرو میریزم!

و شاید روزی باد تکه های وجودم را با خود ببرد و برای همیشه در این دنیای بزرگ گم و گور کند...