فارغ از حرف های قلمبه سلمبه؛ اگر می خواست بگذرد تا بحال گذشته بود..
سلام عزیزدلم؛
امروز من و قلبم تورو از دست دادیم؛ با این که هیچوقت کنار خودمون نداشتیمت. انگار که تو بودی، تو همیشه همه جا با من و لابه لای خاطراتم بودی.
نمیدونم چجوری اومدی وارد زندگیم شدی، قلبم رو از قفسه سینم برداشتی و گذاشتی یکجایی بین دنده های خودت؛ اما به خودم اومدم و دیدم که برام مهمی.
دیدم مهمه برام که ببینمت، مهمه برام ک تو منو ببینی و تائید کنی.
دیدم دلم چقدر بیتاب میشه وقتی که نیستی و هفته هایی که نمیبینمت
دیدم دیگه ی دختر بچه سر به زیر آروم که پی درس و مشقش بود نیستم،؛ شدی درس و مشقم، تایم کلاسا و تاریخ آزمونهات رو حفظم جای مطالب امتحانم.
آره نمیدونم چطور، ولی احتمالا از امروز دیگه وقتی اسمت رو بشنوم لبخند نمیاد رو لبم
یا دلم نمیریزه و احتمالا جای همه اینا ی بغض بزرگ گلومو می بنده و میگه تنفس بسه.
احتمالا وقتی نگاهم میکنی یا از جلوم رد میشی، دیگه حس نمیکنم قلبم با شدت بیشتری داره پمپاژ میکنه یا صورتم، مثل گلوله آتیش، گداخته نمیشه.
عزیزدلم؛
تو هیچوقت برای من نشدی
هیچوقت نتونستم بغلت بشینم و باهم ستاره هارو نگاه کنیم، با اینکه خودم دیدم که پستش رو لایک کرده بودی.
نتونستم اون گلای زرد کوچولو رو بذارم لای موهات یا سرمو بذارم رو قلبتو از روزم، تعریف کنم
نتونستم حتی خوب نگاهت کنم، نه که نخواما، چشمام میترسیدن. هرچی قلبم ترغیبشون میکرد، اونا نمیتونستن.
زور نگاهای بیتفاوت سرد تو میچربید به چشمای ترسیده و نگران من.
نتونستم مجبورت کنم بجای من نقاشیامو بکشی، یا بهت بگم چرا منو دوستم اونروز از تو پارکینگ اومدیم بیرون بجای در خروجی اصلی.
هیچوقت نتونستم بهت بگم که دورس آبی بینهایت بهت میاد، که مثل تو عاشق دریامو پایهام، بپیچونیم دانشگاه رو فردا بریم دریا.
و تو؟ تو هیچوقت نخواهی دونست که چه ساعت ها فکر کردم به اینکه این لباس رو تو تن من دوست داری یا نه.
نمیدونی که خواننده مورد علاقت شد پرتکرار ترین چیزی که در طول روز گوش میدم
من نتونستم برات شعرامو بخونم، بهت بگم که مدل راه رفتنت رو دوست دارم و اونروز که اتفاقی چند دقیقه ای کنار هم نشستیم، حالتی از آرامش رو تجربه کردم که هیچوقت نداشتمش.( :)))))))))) )
ولی شایدم تقصیر من نباشه؛ تو من رو وابسته کردی و خودت هم ولم کردی.
وگرنه من که این چیزا حالیم نبود..
اون روزایی که حالم خوب نبود میومدی و زیر چشمی حواست بود و از این و اون راجبت شنیده بودم
اوایل فروردین که باد بین برگا پرسه میزد از چند متر اونطرف تر مچ نگاهت رو میگرفتم و میدونستم چرا اونجایی، با اینکه کلاسی هم نداشتی.
من میدونستم ولی همه چیز عادی بود تا اون شب، جلوی پارک که برای اولین بار افتادم تو دام نگاهت
و تادا!
انگار همه چیز خیلی آروم جلو اومده بود و من، غافل از همجا بخودم اومدم و دیدم وابسته آدمی شدم که یکبار هم همکلامش نشدم.
من امروز از دست دادمت، با اینکه هیچوقت نداشتمت
و این، عزیزکم خیلی دردناکه. حسرت قدم زدن باهات تو خیابون مورد علاقمون تا ابد برای من میمونه. خیابونی که بارها برای یک لحظه دیدنت طی کردمش بی اونکه بدونی.

امشب اون خیابون رو تنهایی طی کردم، گریه کردم و به خودم، زمان و قلبم ناسزا گفتم و از تو گله کردم و سعی کردم احساس نچندان شکفتم رو بخشکونم و فراموش کنم.
تک تک جاهایی ک دیده بودمت و ذوق کرده بودم ایستادم، به جای فرضیت نگاه کردم و خواستم و نشد که از دلم جدات کنم؛ همونجور که آقای خواننده تو گوشم میخوند، مثل لایکت زیر این تیکه از شعر آهنگش.
امروز، تو خاطرات من میمونه و همچنین تو و شنبه های ترسناکی که احتمالا زیر سایه حضورت قلبم نوسان میکنه... .
گفتنی هارو چشم هامون خیلی وقت پیش بهم گفتن و الان، چند جمله ای مونده که باید بدونی:
که حرف زدن راجب احساس، قرار نیست تورو ضعیف کنه
اینکه همیشه احتمال چیزایی که فکر نمیکنی، وجود داره.
که هر آدمی دنیای خودش رو داره و هیچ دو نفری مثل هم نیستن.
و نهایتا، چیزی که از آدما قهرمان میسازه همیشه و همیشه ادامه دادنه و نه رها کردن.
عزیز من، درسته که ما آغازی نداشتیم ولی با تو در اوج خواستنم وداع میکنم
می بینمت و وانمود میکنم که ندیدم
وانمود میکنم ی احمق نیستم که هنوز هم دوستت داره.
وانمود میکنم که نبودی، چون که هرگز نبودی.
مطلبی دیگر از این انتشارات
درخت زیتون از خون سیراب شد...
مطلبی دیگر از این انتشارات
ناآشنا ترین آشنا
مطلبی دیگر از این انتشارات
کاش آن لحظه را نگه میداشتم، قبل از اینکه همه چیز عوض شود