شاسوسا

چیزی که بعد از رفتنش در من جا موند...

فروغ راست می‎گفت شاسوسا. راست می‎گفت که در خیابان‎های سرد شب جز خداحافظ خداحافظ صدایی نیست. من آن شب این را فهمیدم. هر دو خاموش بودیم. سرهامان پایین بود و لب‎هامان به هم چسبیده. اما یک چیزی با یک چیزی جور درنمی‎آمد. صدایی بود از ته قلبت که می‎گفت بیا امشب همه چیز را تمام کنیم. تو با آن چشم‎های یکی عسلی و آن یکی قهوه‎ای‎ات خواهش می‎کردی که امشب را بمان؛ اینجا کنار من. من اما صدای دلت که خیلی هم بلند بود را واضح‎تر می‎شنیدم که برایم خداحافظ خداحافظ می‎کرد.

یک بار دیگر تو را در آن خیابان دیدم. رفته بودی برای دخترت بستنی شکلاتی بخری. دیدم که برای فروشنده توضیح می‎دهی که نصفش شکلات باشد و نصف دیگرش وانیل. دیدم با آن دختربچه‎ کنارت که هیچ شباهتی هم به تو نداشت، بستنی را دوتا یکی خورده و چقدر بهتان چسبیده بود. من همه چیز را دیده بودم. شب آخر هم که آمدی تا وبالی مثل من را از گردنت باز کنی، تازه دیدن و حس کردنت برایم جان گرفت. حق با تو بود که آدم تا آهنگ رفتن نکند به چشم نمی‎آید.

فکر نکن یک وقت شب خواستگاری حواسم پیشت نبوده‎ها. آن شب هم به چشم‎های یکی عسلی و یکی قهوه‎ای‎ات نگاه کرده بودم. تو نشسته بودی چند صندلی آن‎ورتر از من. از آن فاصله هم چشم‎های دو رنگت می‎پریدند توی صورت. حاج‎خانم گفته بود این چه شوربختی‎ای است که گرفتارش شدیم. همینمان کم بود که زنِ نحس هچل‌هفت برایم بیاوری. بعدش یک چک آبدار ازش خورده بودم. چک را خورده و نخورده یک تف غلیظ پرت کرده بودم روی فرش خانه و خودم آمده بودم خواستگاری‎ات.

برایم مهم نبود که با پنج برادر و دو خواهر، مهم‎ترین روز زندگی‎ام را اینطور یک‎لاقبا رفته باشم. مهم نبود که گل‎های تو دستم را از باغ کنار خانه‎تان چیده و حتی اینکه کت‎شلوارم را کرایه کرده باشم. برای تو هم مهم نبود. اما برای خانواده‎هامان چرا. شنیدم که حاج‎خانم پیغام فرستاده بود خانه‎تان و پدرت را به جدش قسم داده بود برای سرنگرفتن این وصلت. گفته بود پسرها به جان یکدیگر افتاده‎اند. نگفته بود مخالفتم به خاطر تا‌به‌تا بودن رنگ چشم‎های دختر توست. از سیاستش بود. اگر می‎گفت، سید همانجا سفره را پهن می‎کرد و نکاحمان را می‎خواند.

تو هیچوقت نپرسیدی چرا. اگر می‎پرسیدی بهت می‎گفتم. به هرکه می‎توانستم دروغ بگویم، به تو نمی‎توانستم. آن شب زیر نور ماه کنار کلبه‎ی شاسوسا رنگ چشم‎هایت بیش‎تر از همیشه می‎زدند توی چشم. یکی به شرق می‎تابید و یکی به غرب. داداش گفته بود شبیه به امثال تو را در آتن زیاد دیده. گفته بود آن‎ها هم مثل تو بورِ توت‎فرنگی‎اند. گفته بود نسلشان به اسکندر مقدونی برمی‎گردد. به نطفه‎های چندهزارساله‎ی شوش. گفته بود آن‎ها نحس‎اند و شهرآشوب به پا می‎کنند. آن شب کنار کلبه، تو چشم‎هایت را در چشم‎های من ریختی. گفتی در خانه‎تان کتاب تاریخ یونان دارید. گفتی شجره‎تان قلابی است و سید عمامه‎اش را از سر دوست مرده‎اش کف رفته. گفتی یک روزهایی پنهانی برای عبادت به اینجا می آیی. کنار کلبه شاسوسا، لابه‎لای مزرعه بلال. همه‎چیز را گفتی اما نپرسیدی. نپرسیدی چون نخواستی بشنوی.

تو رفتی شاسوسا. حتی آن کت‎شلوار براق کرایه‎ای هم نتوانست جلوی رفتنت را بگیرد. تو رفتی و من را با کلبه‎ی شاسوسا ول کردی. رفتنت آنقدر بی‎مرتبه بود که حتی نفهمیدم چرا آن دروغ‎ها را سرهم کردی؟ چرا از عمامه سید و شجره‎نامه‎تان مایه گذاشتی. یک بار دیگر هم تو را در آن خیابان دیده بودم. موقع رانندگی ماشین را کنار زدی تا به کلبه ادای احترام کنی. فروغ راست می‎گفت شاسوسا. راست می‎گفت که در خیابان‎های سرد شب جز خداحافظ خداحفظ صدایی نیست.