شاید ...

ساعت دوازده و بیسته ،بیکلامو میذارم روی تکرار و چشامو میبندم .
برعکس هر شب یکم یکم چشام گرم میشه و خواب آلود میشم ،صدای آهنگو کم میکنم که مزاحم خوابم نباشم و به گوشی دست نمیزنم .
تصویرا پشت پلکم توی تاریکی فرو میرن ولی یکم یکم به نور میرسن
بوی عطرت فضا رو پر میکنه و توی ذهنم famous blue raincoat پلی میشه .
سایه تو میبینم و میدوم به سمتت ولی هرچی میام جلوتر ازم دورتر میشی ؛اسمتو صدا میزنم ولی توجه نمیکنی بهم و من سریع تر قدم بر میدارم به سمتت ولی تصورت سرابه .
سایه میره و دستامو میذارم روی زانوم و بلند گریه میکنم و اونقدری زیاد توی خواب ناله میکنم که خواهرم بیدارم میکنه .
بیدار شدم اما قلبم با سرعت زیادی میتپه و نفسم بالا نمیاد و گریه ام میگیره
آروم سرمو میگیره توی بغلش و مثه بچگیم نوازش میکنه و بهم اطمینان میده که کنارمه و فقط خواب بد دیدم ؛اونقدری گریه میکنم که ترس برش میداره ولی هرجوری که هست آرومم میکنه و بهش میگم میخوام تنها باشم .
از اتاق که میره بیرون همش به تو و خوابم فکر میکنم که اگه فقط یه خواب نباشه چی ؟
نمیدونم چی میشه اگه این فقط یه خواب نباشه ولی اینو خوب میدونم که تیکه پاره هایی که بهم چسپوندی با رفتنت دیگه قابل وصل کردن نیست ....
روی نفس کشیدنم تمرکز میکنم و بوی عطری که توی خواب شنیدم دوباره میپیچه توی سرم پس آروم چشامو میبندم و غرق خیال میشم.

اگه همش یه خواب نباشه چی؟
اگه همش یه خواب نباشه چی؟


پ.ن:دوباره بهش فکر میکنم ،اونقدری که مغزم خاموش بشه...

۱۷تیر