شب های بیهودگی

تابستون گذشت ؛
احساس می کردم قرن ها گذشته از اخرین باری که از تو نوشتم . وقت نبود ، این بار همه چیز دیر شده بود . حتی اومدنت .
عشق از یادم رفته  ؛ دل دادن و گرفتن ، تا لب مرگ رفتن و ذوق مرگ شدن از فرطِ بوسیدنت .  
گم شدم که پیدام کنی ، لای کتابای کهنه ت ، لای اهنگای غمگین پلی لیستت ، پیدام کن شیوا ترینم .  پیدام کن و کنارم چای بنوش و سبزه زار بیرون اتاقتو تماشا کن ؛ که تو رنگ سبز مَنی
با رقص باد توی علفزار موهات برقص و انتهای شب های بیهودگی ت به من فکر کن . . .

قصهکوتاهمنوتو.
#شب_های_بیهودگی