نانوا هم جوش شیرین می زند...
عشق زاپاس
می دانم این نوشته روزی به دستت خواهد رسید یا اینکه بالاخره آن را خواهی خواند پس بهتر دانستم برایت چند جمله ای بنویسم و شاید این نوشته یا نامه که هیچ پستی آن را ارسال نخواهد کرد، جبرانی باشد به اندازه ی قطره ای در برابر اقیانوس محبت و عشق تو.
نمی دانم چگونه باید رفتارم را توضیح بدهم، اینکه هر از گاهی دیوانه می شدم و به یکباره غیبم می زد و جواب تماس ها و پیام هایت را نمی دادم. هیچ دلیل موجهی نداشتم جز اینکه بگویم همه اش به این خاطر بود که شاید من بزدل ترین و ترسو ترین مردی بودم که تو انتخاب کرده بودی تا دوستش داشته باشی. پس می توانم کمی از این گناه کبیره را گردن خودت هم بیندازم چون که با اینکه رفتارم را می دیدی و می بایست تصمیم می گرفتی هرچه زودتر من را از زندگی ات حذف کنی، اما باز هم ادامه دادی.
البته وقتی بیشتر فکر می کنم، هر کدام به یک اندازه مقصر بوده ایم، این که من تصمیم گرفتم از لاک تنهایی ام بیرون بیایم و تو قرار شد فقط یک هم صحبت و دوستی باشی که قرار است حرف هایم را بشنود، اما تو بعد از چند ملاقات ناگهان تصمیم گرفتی عاشق من بشوی و این چیزی نبود که انتظارش را می کشیدم.
برای همین تصمیم گرفتم خودم را به طور ناگهانی و بدون هیچ توضیح قبلی از زندگی ات حذف کنم. من پایان را قبلا دیده بودم و دلم نمی خواست یک بار دیگر تجربه ای را دوباره تجربه کنم. چرا باید این اجازه را به خود می دادم که زندگی ات را خراب می کردم تا نیازهای خودم را ارضا کرده باشم. پس تصمیم گرفتم فرار کنم درست شبیه یک آدم بزدل، چون جرات نداشتم بگویم آن قدر که تو من را دوست داشتی، من تو را دوست نداشتم.
وقتی برای اولین بار به من گفتی که دوستم داری، فهمیدم اشتباه کرده ام، مرتکب گناهی کبیره شده ام و چوبش را هم روزی خواهم خورد. بعد از آن بود که رفتارم تغییر کرد، هشدار دادم، گفت و گو کردم و مدتی جواب تماس ها و پیام هایت را ندادم تا خودت بفهمی که این رابطه آن چیزی نیست که در ذهنت ترسیم کرده ای.
اما تو سمج تر از آن بودی که فکر می کردم. با خود گفتم اگر مدتی من را نبینی، همه چیز از سرت می افتد و می روی دنبال زندگی خودت. اما تو هی اصرار داشتی و پافشاری می کردی و همین باعث شد دل یخ زده ام گاهی کمی گرم شود و این می شد که دوباره بر می گشتم و خب این گناه کبیره ی دیگری بود.
حرف هایی زدی که تا به حال از زبان هیچ زنی نسبت به خود نشنیده بودم. همین که در پیامی برایم نوشتی که هیچ زنی مثل من تو را دوست نخواهد داشت، مدت ها فکرم را مشغول خودش کرد. می ترسیدم بعدا کسی مثل تو نباشد که این جمله را به من بگوید و فقط یک زندگی قرار دادی داشته باشم که در ازای چند سکه مهریه می بایست سند ازدواج را امضا کنم و بعد بروم ببینم آیا مرد این زندگی قراردادی هستم یا نه ؟
می گفتی من برای دختری که قبلا دوستش داشتم فقط یک عشق زاپاس بوده ام. اولش نمی خواستم این حرف را قبول کنم، برایم این جمله کمی سنگین بود اما بعد که بیشتر فکر کردم فهمیدم زیاد هم بی راه نمی گفته ای و من حکم کسی را داشتم که فقط زمان پنچری بدرد می خورده ام و نه بیشتر.
می دانی بدی تو در چه بود؟ تو همیشه حقیقت را برهنه و عریان عرضه می کردی و این کار را خیلی سخت می کرد. مقدمه ای در کار نداشتی، هر چه بود اصل را به زبان می آوردی یا برایم پیامک می زدی تا من لجباز را سر عقل بیاوری. اما چه سود که من بیشتر در لاک تنهایی خود فرو می رفتم.
به من می گفتی کاش من همان عشق اولت بودم، کاش جای دختری بودم که سال ها منتظرش هستی و تو من را به اندازه ی او دوست می داشتی. اما خیالت راحت، آن عشق دیگر شبیه یک خاطره ی زیبا و دردناک است که فقط گاهی که دلم گرفته است و احساس تنهایی می کنم، یادش می افتم و بعد همه چیز یادم می رود و به زندگی تکراری ام می پردازم. انگار رویایی بوده است که من آن را فقط برای دل خوشی ام در ذهن می پروراندم، یک عشق ایده آل و لیلی وار که هر کسی دوست دارد در زندگی اش تجربه کند، همان که در داستان های افسانه ای به آن می پردازند و هیچ وقت واقعی نبوده است.
تا این لحظه با هیچ زن دیگری ارتباط نداشته ام. بعد از تو فهمیدم که حتی یک ملاقات ساده هم می تواند خطرناک باشد و عواقبی خواهد داشت که برای جبران آن یک عمر تلاش هم کفایت نمی کند. پس تصمیم گرفته ام که درد تنهایی را به جان بخرم و دیگر سعی نکنم برای حتی لحظه ای از انزوای خود ساخته ام دور شوم.
اما این را انکار نمی کنم که دلم برایت تنگ شده است. بعضی وقت ها منتظر هستم دوباره زنگ بزنی و من بگویم ساعت پنج عصر همان کافه ی همیشگی می بینمت بعد هم مدتی در خیابان ها و در هوای سرد زمستانی بچرخیم و در مورد آدم هایی که می بینم حرف بزنیم.
دروغ نمی گویم که دلم برای پیام هایت هم تنگ شده و بعض از روزها که حالم گرفته است، منتظرم به من پیام بدهی و احوالم را بپرسی. اما خودکرده را تدبیر نیست و من انتخاب کردم تو در کنارم نباشی چون می دانم بین وابستگی و دوست داشتن کیلومترها فاصله است و من نمی خواستم در حق تو خیانت کنم و بعد ها مثل همان داستان های توی کتاب یا فیلم، روزی چشمم به زن دیگری بیوفتد و تازه یادم بیاید من فقط تو را برای این می خواستم که از دست تنهایی فرار کنم.
هرچند مردی مثل من که در زندگی اش به بن بست رسیده است، هیچ وقت نمی توانست تو را خوشبخت کند. این شامل همه ی زن های دیگر هم می شود. همین است که سعی می کنم فقط از دور نظاره گر مردمی باشم که از کنارم می گذرند و جرات این را ندارم به زنی ابراز علاقه کنم. چون معنای دیگر عشق می شود تعهد، یعنی تلاش و کوشش برای کسی که او را دوست داری. اما من خیلی خسته ام و دیگر توانی برایم باقی نمانده است تا بخواهم برای بدست آوردن عشق زنی، خود را به آب و آتش بزنم.
از بابت دختری که در گذشته او را دوست داشتم خیالت راحت. به تو اطمینان می دهم که دیگر من را به عنوان یک عشق زاپاس نخواهد داشت. نمی خواهم برای او کسی باشم که هر وقت در زندگی اش دچار مشکلی حاد می شود از من یاد کند و بعد برود و چند ماه خبری از او نشود. هیچ کس در زندگی ام نیست اما می دانم این فقط یک دروغ است و آینده را نمی شود پیش بینی کرد.
نمی دانم آیا توانسته ام در این چند خط کوتاه منظورم را رسانده باشم یا نه؟ کسی کاغذ و قلم را برای من محدود نکرده است و شاید بعدا که چیزهایی به ذهنم رسید باز هم برایت بنویسم اما به من قول بده من را در همان گذشته نگه داری، مثل یک دوست صمیمی که از شهر تو رفته است و دیگر امکان ندارد هیچ وقت او را ببینی.
مراقب خودت باش
از طرف یک دوست ترسو
20 اردیبهشت 1402
علی دادخواه
مطلبی دیگر از این انتشارات
دستت بوسیدنی بود..
مطلبی دیگر از این انتشارات
«نامهای به خانوم بهنامفر»
مطلبی دیگر از این انتشارات
نامهای برای تو...!