عشق و تمنای نخواستن

دیدمت. برای بار هزارم از خود خواستم که نخواهمت. از خود خواستم تا این بار که دیدمت، از چشمانم خواستن نبارد. از خود خواستم تا با تکیه بر آنچه فکر میکنم میخواهم، پیش بروم. همه چیز خوب بود. همه چیز ساده بود و پیش میرفت. داشتم خوب از پسش بر می آمدم. لحظه ای پشت سرم آمدی تا چیزی از پشت سرم برداری. همان لحظه بود که من از من بودن کنده شدم و زمان ایستاد.

زمان ایستاد. زمین نچرخید. دیگر چیزی نشنیدم. دیگر چیزی ندیدم. نفسم در سینه ای حبس شده بود که قلبم در آن بی محابا می تپید.

کاش میشد دیگر نبینمت. کاش میشد نبینمت تا حسرت نداشتن کسی را نخورم که هرگز نداشتمش.

تقلای بیهوده ی قلبم برای کنارت آرام گرفتن.

تمنای عقلم برای نخواستن.

تماشای آرام آرام سوختن خاکستری از من که دیگر هرگز فکر نمیکردم روشن شود و بسوزد.

این فیلم را قبلا دیدم. این داستان را قبلا شنیدم. خودم میدانم : خوب تمام نمی شود.

دوستم داشته باش. دوستم داشته باش. آنقدری که باید دوستم داشته باش.

قلبم را رها نکن. این بار که قلبم را گرفتی، نگهش دار. این بار بگذار در سرمای منطق یخ نزنم. بگذار خودم خودم را با سرمای انجماد منطق نسوزانم. تو منطقم باش. تو عشقم باش. تو عقلم باش. از آنچه فکر میکنی دوست داشتنم سهل تر است.

مرا بشنو. مرا ببین. مرا بخوان. مرا بدان.

باز هم این لعنتی عشق. همان مرضی که شب با فکرش میخوابی و صبح با فکرش بلند میشوی. از همان ها...

نامه ام را نمیخوانی اما از قلبم بخوان. اگر چشمانت راستش را میگویند، با قلبت همسو شو و قدمی بلندتر برایم بردار.