فردای بدون تو!

ترجیح میدهم برایت نامه بنویسم.احساس نوستالژیک دارد.تو که صداقت قدیمی ها را نداشتی اما من جرئت دارم و نامه مینویسم.به یاد جوان های دهه شصت و هفتاد که خاطره هایشان برایمان مانده.امیدوارم حالت خوب باشد.به گمانم نامه ای که برایت می نویسم نامه خداحافظی باشد.بیش از این نمی توانم.تاب ادامه دادن ندارم.پس سعی میکنم خلاصه برایت حرف بزنم.

جواب اعتماد را اینگونه دادی.الان که داری این جمله را میخوانی بدان که لبخند تلخی روی لبانم است.تو خوب دیده بودی که چند ماه پیش چگونه بهم ریخته بودم.ضربه خورده بودم.نگاه کردی.گفتی بیا این پارسای ویرانه را دوباره آباد کنیم.من که سکوت کرده بودم و برای بلند شدن هیچ توانی در پا نداشتم.خودت این خانه را آجر به آجر ساختی.لبخند ملیحت!اه!لعنت به آن لبخند های دروغین مضحکت.نگون بخت منی که گیر تو افتادم.قسمت من این است.هر بار و هربار.به گمانم نمیتوانم اعتماد و دوست داشتنم را در این دنیا تمام و کمال خرج کنم.شاید این، برای این دنیا نیست.شاید آن دنیا.آن هم شاید...

یادم هست کسی پای یکی از نوشته هایم گفته بود چرا جرئت نمیکنی بروی و واقعیت را به او بگویی؟خطاب به او.حالا میبینی که چه شده؟دلیل داشت نگفتنم.خوش است ساختن لحظات با کسی که فکر میکنی الهه است.بهتر است همان الهه باقی بماند.نزدیک که میشوی همیشه داستان خراب می شود.حالت از خودت بهم میخورد.از ذهن دلقک و مسخره بازت که چگونه از اون یک قدیسه ساخته بود.

حالا که فکر میکنم شاید حقم است.پسری که سرش در هنر و موسیقی است را چه به این حرف ها؟قسمت کردن دلت با خودت باید باشد.خودت را لا به لای نقاشی های ون گوک و جكسون پالاک خاک كن و جنازه ات را به دست گيتار هيدن و مودی بسپار!هر بار این را می گویم ولی باز نمی توانم جلویش رابگیرم.بگذریم.هرکار برایت کردم.جملاتم بسیار پراکنده است اما امیدوارم بفهمی شان.تو میدانستی علاقه من را.خوب بازیچه ام کردی.راستی تمامی تان اینگونه اید؟به هرحال مثل اینکه نباید دیگر سمت کسی بروم.تو،مایه دردسر های من شدی.بدان.در هیچ یک از موقعیت های زندگی ام انقدر به کسی نزدیک نشده بودم ولی تو خود خرابش کردی.بی تجربه ام؟باشد به درک!همین است که هست.مشکل اینجاست که تعهد را دشمن خودت میديدی.من تعهد داشتم ولی تو نه.متوجه به آب و آتش زدنم نشدی؟این را چه می گویی؟اطرافیانت به گوشت رسانده بودند.میدانم...

امروز که دیگر خسته شده بودم به حافظ پناه بردم.حافظ گفت دیگر بیخودی اصرار نکن.موافق شدم.یعنی راستش دنبال همین بودم اما دلگرمی ای نداشتم.اما حالا ولت میکنم.تو بمان و خودت.راستی میدانی چقدر برایت شعر گفتم؟چقدر آهنگ ها به خاطرت گوش کردم؟ندانستی و زود مغرور شدی.شعر هایت را شاید یک روز برایت در یک پاکت بفرستم.شاید هم در کیفت بگذارم و آهسته بروم.طوری میروم که متوجه نشوی.برو پیش او.به او هم از آن حرف های قشنگ بزن.از عشق برایش بگو.بگو دوستش میداری.چه در تاریکی و چه در روشنایی دوست ترش میداری.

در قطار زندگی ام تو زود پیاده شدی و رفتی.من سراسیمه به دنبالت دویدم تا از رفتن منصرفت کنم.رفتی و پشت سرت را هیچ نگاه نکردی.انقدر منتظر برگشتت شدم که قلبم در دست راستم از ضربان افتاد و شاخه گل لیلیوم در دست چپم خشک شد.اما حالا وقت رفتن است.وقت گذار.میروم.در ایستگاه بعدی پارسای عاقل تر و بالغ تر منتظرم است.منتظر من است تا دلداری ام بدهد و بگوید دیدی بزرگ شدی.دیدی گذشتن ها چه آسان اند؟البته اگر این جمله را بگوید قطعا کشیده ای محکم از من خواهد خورد!خودم آجر هایم را جمع میکنم.خودم روی پای خودم می ایستم.طوری میسازمش که باز با آمدن باد یا زلزله ای نلرزد و نریزد.با آمدن امثال تو!

می دانی،مغزم برای اینکه سوگ نبودنت را کم کند،هی مرا به یاد تو می اندازد،می گوید نه،کاری نکرده.این هم از باگ خلقت است.نمیخواهم اینطور حقیر شوم.مغز دست بردار.تو نگران نشو!بهت برنخورد!خودم حلش میکنم.

در آخر شاخ گل لیلیوم را در قلبم همان جا که کنار مابقی آدم ها خاکت کردم جا می گذارم.نه برای تو.برای احترام به خودم.به پاک ترین حسی که داشتم و آلوده اش کردی.برای قدردانی از خودم که سربلند بیرون آمد.

میگم مرده هرکی میپرسه حالت رو از من
کشتمت تو قلبم و چالت رو کندم
بین بود و نبودنت دومی رو میخوام
هم جای خودم هم جای تو خسته ام
گفته بودم یه روز بهت نزار رد بدم
افتادی بلندت کردم صدبار از چشمم
مینویسی جمله هارو پشت هم واسم
خداحافظ خالیه تنها حرف من!
https://t.me/tonnel42/512