فروردین من؛

دی ماهم!

اینروز ها که سردی نبودنت تا استخوان بدنم را سوزانده، شاید بخواهی آهسته لبخند بزنی و بگویی از سر کم طاقتی من است، نمی‌دانم... حقیقتاً چند بهار است که زمستان را دوست داشته‌ام، ولی صد حیف که تو یاد دانه‌های برف را با خودت بردی! می‌دانی، وقتی دچار باشی دل کندن آسان نیست... من هم دچار باد سرد و دانه‌های برفی شده‌ام که میان موهایت و وجود یک در میان سکوتت می‌دود و آتشت می‌زند.. اینکه معلوم است! اما خبر ندارم برف‌ها مرا دچار قلب سپیدت کرده بودند، یا مروارید خنده‌هایت وجودم را به زمستان دوخته بود!... هر حال، عبور از زمستان آسان نیست، همه می‌دانند! برای همین ناچار شدم تو را دی ماه بنامم....

نمیدانم زمستان را دوست داشتی یا نه! آخر زمستان لبخند زدن را سخت می‌کند... بگویم؛ رفته‌ای و لبخندهایت و قدری از بلور نگاهت لب طاقچه جا مانده است. زمستان‌ها سپیدند. هیچ چیز توی قلبشان نیست. سپیدند و رنجاندنشان سخت؛ با این همه، اغلب دوست داشتنی نیستند، نمی‌دانم چرا! ولی این را می‌دانم که شال گردنت بدجور دیوانه زمستان بود.

شب سکوت می‌کند و من تا آنجا که نفس بال و پرم می‌دهد، بلند دی ماه صدایت می‌کنم... چون زمستان با همه سرما و تاریکی‌هایش، مونس شدن را خوب بلد است. تو با زمستان زاده شده بودی، چون برف‌ها بی تو سراسر خاموشند!


باز هم روزگار بی‌رحم‌تر از آن است که زمستان را در شادی بهار زنده بگذارد؛ این بار رویم را به تلخی از سرما و خاک سردی که در آغوشت گرفته می‌گردانم و به ناچار از سر بی‌کسی محکومش می‌کنم... از وحشت این دشمنی بی سر و ته، به تقدیر چنگ می اندازم و آخرین نوازش هایت را، به روی زمستان می آورم. اینبار با تمام زمستان صدایم، فروردین صدایت میکنم.

:))))))) فروردینم...
:))))))) فروردینم...


این برف هایی که به پاکی می شناختیمشان اجل شکوفه های گیلاسند، میبینی؟ من و تو و گیلاس ها، همه اسیر یک داستانیم و گاه سفیدیم، گاه سیاه. همان خاکی که مرا از دستانت دزدید، شکوفه هارا به درختان پس داد..!

با این همه، فروردین کوچکم!

فروردین جایی میان بطلان سیاهی ها، یکباره میرسد و جرئت میدهد. سبز ترانه می خواند و سرخ می خندد و نیلی رنگ در امید شکوفه ها می رقصد. می دانی، فروردین میداند رفتنی است، درست مثل شکوفه‌ها. ولی مادرانه در تلاش سراسر پاکی گل‌ها شعر می‌خواند، درست مثل تو و تن در راه مانده فرسوده من.

جوانه ها عاقبت می خشکند، می دانیم، همه میدانیم! ولی تا به حال کسی نگفته چون اتمام خواهد رسید نباید رویید... می‌دانی، فروردین با خنده‌ای پرچین و چروک جلوی بی‌رحمی روزگار می‌ایستد، تا بهار و قلب ما را به گل بنشاند... دردا که توهم بدجور فروردین بودی!

فروردین‌ها شیرینند و لطیف، و خیال رنجاندن ندارند.. تو هم نداشتی، خیال کوچکم! می‌خواهم تا ابد فکر کنم تو هم ترانه ناتمامی بودی که چاره‌ای جز خاموشی نداشت. ولی من تلخ تلخ می‌نویسم و دوتا دوتا روی خاطره‌ها قند می‌جوم...

با شهریور شریک یک قصه بودی، تا پاییز نماندی... درست مثل شهریور، به یکباره تمام غروب های گرم را از دلم بیرون کردی و به خیال، جانم را پس دادی و کمرنگ شدی... مثل آخرین لی لی گچی روی تن سرد کوچه، پیش از پاییز.

شهریور بی وفای من!

شهریور دست بر سر خورشید نیمه جان میکشد و باد را در گوش درختانی که برگ هایشان را سفت و محکم چسبیده اند، نجوا میکند. بلند میگوید اگر دل دادن و دچار شدن را فراموش کنی، تا ابد دلت به یاد بهار رفته، به خزان می نشیند..

شهریور آرام ندارد و در تکاپوست، حتی برای یک نفس بلند تر خندیدن! و اینجاست که توهم به اندازه شکوفه های انار، شهریور بودی...!

شهریور هم مثل تو خوب میداند اگر روز ها در رفتن عجله نکنند، هیچ کس شادمانه به تماشای ستاره ها نمی نشیند... تو خودت خوب میدانی بیشتر از شهریور نغمه خوانی را به باد یاد داده بودی..!


اسفند شاید بیش از ما رنج کشیده باشد اما هربار، با دستانی پر از رنگ آبی پیشواز می آید و نوید میدهد؛ شب ها فکر میکنم توهم اسفند بودی، با یک عالمه از آرزو هایی که در شب خفه شده بودند آبی رنگ بودی، آن چنان آبی که پرنده ها هم به آسمان دلت غبطه می خوردند...

میدانی، آخرش که میرسیم، فکر میکنم دیگر فرقی هم نمیکند، اسفند ناتمام من! شاید هم اسفند ماه باز هم خوشحال باشد که روشنی چشم هایت را، یکبار از ته دل خندانده..

اینبار به اتفاق قلب دلواپس ماهی تنگ بلوری که به انتظار قدم های سال نوست، اسفند میخوانمت!...

پ.ن: خودم خیلی این نوشته رو دوست دارم و ازش حس خوبی گرفتم، موقع نوشتنش.. هرچند که دلتنگ کننده ست و غمگین... نظرتون رو برام بنویسید و خوشحالم کنید :)
پ.ن۲: دلنوشته ایه که از زبان یک شخصیت نوشته شده و حقیقی نیست... :)