هیچ از کامو نمیدانم، تنها «بیگانه»اش را خواندهام، اولین رمانی بود که در عمرم خواندم، و همان لحظاتی که تیغ آفتاب بر سر کاراکتر داستان میزد، من عاشق کامو شدم، اما دیگر هیچ از او نخواندم.
لابد ادامهای بر عاشقانهای که هزاران بار دیگر تکرار خواهد گشت
گلی! حالت خوبه؟ آره میدونم، تو که نمیشنوی، یعنی گوش که داری، ولی این نامه هیچوقت به دست تو که نمیرسه که بخونیش و بعدش صدای منو تصور کنی و واقعاً صدای منو بشنوی. کوموسهوا؟ سهوهبیان؟ داشتم به این فک میکردم که من چی بودم تو زندگی تو، یا چی میتونستم باشم، من که میدونم تو چیِ زندگی من بودی.
همین الان داشتم عکسای جدید تلگرامت رو میدیدم، لاغر شدی گلی. مامانجونت همیشه به من میگفت که «گلی کلهش خرابه»، بعدش من واسهش یه چیزی میخوندم که یادش بره، ضرب میگرفتم و واسهش میخوندم، از من دیوونهتر اون بود، که بعدش میخواست برقصه و من رو بیرون میکرد، بهش هم میگفتم که «من روم رو میکنم اونور، تو برقص... خب آخه من نخونم میخوای با چی برقصی؟». من هم الان فک میکنم که کاش بتونم فقط همین یه جمله رو بهت بگم که «پوست استخون شدی مادر»، ولی بعدش میگم این حسی که به تو دارم احتمالاً مادرانه شده. مامانجونی شدم یه پا واسه خودم.
دیروز که تو بازار بودم، یکی دیدم عین خودت، کپی خودت، ولی خودت نبودی. دوست داشتم مدام نگاهش کنم، بعدش دلم سرد شد، میگفتم این گلی نیست که، گلی وقتی میوهها رو برمیداره اول بو میکنه، بعدش به بالا سمت راست نگاه میکنه و یه دفه یه خاطرهای از باغ عمو میگه، از درختا، از بارون که میزد رو سقف گلخونه. این گلی نیست که. بعدش دیدم یه مردی اومد دستش رو گرفت برد. دلم گرفت، با این که تو نبودی. نمیدونم، خیلی وقت بود که دلم عادت کرده بود به دلتنگیت.
گلی! مادرت که از دنیا رفت، هر روز خونهتون رفتم و گلها رو آب دادم. مامانت میگفت انقد گل دوست داشته که اسمت رو گذاشته گلی. بعدش میگفت هر بار که میخواسته قربونصدقهت بره بهت میگفته «خیلی گلی گلی». از من داشت میپرسید که گل به فرانسوی چی میشه، که بعدش بفهمه که اونجا که هستی میتونن همینجور قربونصدقهت برن یا نه. منم میگفتم فلوخ. میگفت چه زمخت.
گلی! مادام گلی! مراقب خودت باش.
مطلبی دیگر از این انتشارات
یک نامه از یک روح سرگردان
مطلبی دیگر از این انتشارات
نامه هایی به عزیزکم
مطلبی دیگر از این انتشارات
از هر کرانه تیر دعا کردهام روان...