مانتیس

تا زمانی که همه چیز خوب پیش می‌رود، از خودتان فرار می کنید

امروز داییت زنگ زد گفت تو از جریانِ اینا خبر داری؟ می‌دونستم این داستان زود علنی میشه . . . همون نصفه شبی که پیام داده بود، فهمیدم می‌خواد راجع این موضوع صحبت کنه. واسه همین جوابشو ندادم. ازونجایی که لجبازتر از این حرفهاست امروز تماس گرفت.

گفتم : آره . . . کم و بیش. ظاهرا دیگه همه چی تمومه.

گفت : از کجا می‌دونستی؟

همه‌شون می‌دونن ازین مدل سوال جواب بدم میاد ولی اصرار دارن ته توی قضیه رو از روده‌ی بزرگ آدم بکشن بیرون. فک کنم تو هم مث منی. آروم ، کم حرف و "بی‌حوصله". واسه همین خیلی دوسِت دارم.

گفتم : "چه فرقی می‌کنه!"

گفت به بابات زنگ زده و اونم گفته "متاسفانه به آخر خط رسیدیم. حلالمون کن". به اینجا که رسید یکم صداش لرزید و بغض کرد. می‌دونستم به خاطر تو ناراحته. داییت خیلی دوسِت داره. حتی شاید بیشتر از من. در واقع نوع دوس داشتنش با من فرق داره. ولی تو "منو" بیشتر دوس داری. واسه همین خیلی دوسِت دارم.

بی اختیار یاد مادرت افتادم. اون پرحرف و شروره. و البته بی‌نهایت خودخواه. تو زندگیش همه چیزو امتحان کرد. همیشه مارو تو عمل انجام شده قرار می‌داد و ما چاره‌ای نداشتیم که با اوضاع کنار بیایم. ازین کاراش متنفرم ولی ظاهرا بین نفرت و احترام یه رابطه‌ی علّی هست چون ته دلم تحسینش می‌کنم. آخه خودم هیچ وقت نتونستم زندگیمو به چالش بکشم. در واقع همیشه محصول چالش دیگران بودم! بگذریم . . . . خوبه که تو اصلا شبیه اون نیستی. واسه همین خیلی دوسِت دارم.

گفتم : "می‌دونی چیه، ما هیچ وقت نتونستیم کاری کنیم. الانم نمی‌تونیم. من فقط نگران این بچه‌م." یهو عکس بچگیات اومد تو ذهنم. روی مبل نشسته بودی؛ دورت پر از کوسن بود. مبادا به اطراف بیفتی. یه هویجم گذاشته بودی بین لثه‌هات و آب دهانت آویزون بود. داشتی دندون درمیاوردی . . . یا روزی که مادرت صداتو برام فرستاد. می‌گفتی : "چرا نمیای، دلم برات تنگ شده . . ." و من غرق در خوشبختی شدم وقتی فهمیدم یکی تو این دنیا دلش واسم تنگ میشه! واسه همین خیلی دوسِت دارم.

فکر می‌کردم آدم بزرگا به خاطرت همو طاقت میارن. اما اشتباه می‌کردم. بعد این همه سال هنوز خیلی چیزارو یاد نگرفتم. با یه صدای خشن گفت : "این دفعه میزنم تو دهنش . . . " ولی یه چیزی بهم میگه ما دیگه اونو نمی‌بینیم. اینش مهم نیست. می‌ترسم دیگه تو رو نبینم. وقتی این فکر از ذهنم گذشت که شاید بتونم واسه همیشه بیارمت پیش خودم، فهمیدم این خودخواهی ارثیه! آره کوچولو. اگه پوست آدما به افکار پلید حساس بود، همه تاول سیاه می‌زدن. ولی تو . . . پوست لطیف و رنگ پریدت تکون نمی‌خورد. واسه همین خیلی دوسِت دارم.