بیشتر میخواهم نویسنده باشم تا برنامه نویس
مرا ببخش مامان که زود بود برایت

گاهی دلم میخواهد پنجره ی آفیسم را باز کنم، سرم را بیرون ببرم و زیر باران فریاد بزنم: نمانده در دلم دگر توان دوری. یک دل سیر گریه کنم و بعد برگردم پشت میزم و ادامه ی کارم را انجام بدهم. انگار که آب از آب تکان نخورده.
این انتخاب بی رحمانه ای بود بین ماندن و رفتن! این بی رحمانه بود که برای داشتن یک زندگی ساده ی معمولی باید عزیزان مان را رها میکردیم و می رفتیم. ما دل مان را آنجا جا گذاشتیم، روح مان را. فقط توانستیم بعضی از وسایل مان را همراه خود ببریم.
وقتی از سفر به ایران بازگشتیم و وارد خانه شدیم، و گلِ نازدارم(دخترم را میگویم؛ در یک ترانه ی لری خواننده معشوقش را اینطور صدا میزند: گلِ نازدارم، مَه شوگارم) از دلتنگی شروع کرد هق هق گریه کردن، او را در آغوش گرفتم و دوتایی یک دل سیر گریه کردیم، و فقط گفتم معذرت میخوام مامان که مجبوری این را تحمل کنی.
معذرت میخواهم دخترم که برای یک زندگی ساده ی معمولی روح کوچک ظریفت باید درد بکشد. اگرچه که شاید او فکر میکند ما خودخواه بودیم که خانه ی قشنگ مان را رها کردیم و برای ماجراجویی به سرزمین غرب آمدیم. ببخش که این بهشت زمینی خداوند نمیتواند تو را هم گول بزند و بودن در کنار دایه ات را به همه ی این زیبایی ها ترجیح میدهی. ببخش مامان چون من نمیتوانم به تو بگویم از چه گریخته بودیم، و ایران برای تو خلاصه میشود به یک مفهوم ساده ی مهربان زیبا: خانواده.
مطلبی دیگر از این انتشارات
فرشته و اهریمن
مطلبی دیگر از این انتشارات
رئیس جمهور محبوب ۱۴۰۵
مطلبی دیگر از این انتشارات
موسیقی کلهر| شعر