من هم «آدم‌بزرگ» شدم!

سَر و تَهَم را که می‌زدی، سرجمع صد و سی سانت هم نمی‌شدم! هشت سالم بود و دو ماه و نصفی. ظهر به ظهر، آفتاب که روی بام می‌افتاد، جلدی می‌دویدم توی حیاط! درست وقتی که از کاشی‌ها گرما می‌زد بالا. یک پا در هوا، می‌ایستادم روی کاشی و دست‌هایم را بین زمین و آسمان معلق نگه می‌داشتم. وزنم را می‌انداختم روی پنجه، سینه‌ام را صاف می‌کردم و زل می‌زدم به سایهٔ لاغر و سیاهم. بعد قدِ سایه‌ام را چشمی متر می‌کردم و اندازه می‌زدم!
هر روز همین بساط به پا بود. سایه‌ام را می‌کاویدم که بفهمم، امروز هم بزرگ شده‌ام؟ یا نه، هنوز خیلی مانده تا آدم‌بزرگ شدن.
اما مامان! هرقدر که سنم بیشتر رفت بالا، هرچقدر سایه‌ام درشت‌تر شد، فکرِ بزرگ شدن هم از سرم افتاد...

.

«نازنین جعغرخواه»