فقط من.
من و ماهو. #نامه1
سلام ماهو.
بگذار اول کمی درگوشی با تو درد و دل کنم.
راستش را بخواهی مدتی است که حالم خوب نیست و بر کلامم گرد غم نشسته و راستش با هیچ شیشه پاک کنی هم پاک نمیشود. اولش آمدم از یک حال خوش دست نیافتنی بنویسم یا نامه را با خبری هیجان انگیز که اصلا همچین چیزی موجود نیست شروع کنم. با خودم گفتم بگویم دارم پیاز تفت میدهم یا برگ دلمه ها را میشویم ولی راستش با اینکه زیبا و سرگرم کننده به نظر میرسند ولی هیچکدام اینها حقیقی نیست. اصلا نامه به چه درد میخورد اگر حقیقی نباشد همیشه دوست دارم هر چند ناشیانه اما کلماتم صادق باشند حتی اگر دارند راجب یک موضوع مزخرف حرف میزنند.
پس حال، بگذار راستش را بگویم.
در دلم چیزی هست که نیست. و از مغزم هم صدای جیرجیرک می آید. خسته؟ هستم. غمگین ؟ خیلی نه. با اینکه همش دارم با کله میزنم توی دماغ مشکلاتم و اول هم دماغ خودم خونی میشود. ولی نمیدانم چرا حس کسی که باید بشکند را ندارم. واقعا تو فکر میکنی جنس من از چیست؟ باید بشکنم باید خیلی زار بزنم. این طبیعی است و حق هم دارم.ولی اینکار را نمیکنم. شاید من هم مثل گربه ها ۹ جان دارم کسی چه میداند. با اینکه از گربه ها میترسم. و میدانم که دختر ها عاشق گربه ها هستند.ولی از وقتی گربه ی مادربزرگ دستش را چنگ زد دیگر از آنها خوشم نیامد.. به هر حال هرکس حیوانی دارد که از آن خوشش بیاید. جدیدا با سگ همسایه که خیلی از او میترسیدم صمیمی تر شدم. حس میکنم از چیزی غمگین است چشم هایش پر از حرف است. دیروز به او پرشور سلام کردم. شاید من کسی هستم که باید او را از افسردگی نجات دهد.
آها یادم آمد. ای امان از این مغز من که بازار شام است و تا میایم یک چیزی بگویم غرق میشوم و موضوع اصلی یادم میرود
میخواستم صادق باشم. چشم.
ماهو نگران نشو ولی کمی از درس ها عقب افتادم. الان هم عینکی که با آن درس میخوانم را زده ام. و روی تخت دراز کشیدم پتو را تا گردنم بالا آوردم. خواستم برق اتاق را روشن کنم ولی چون کمی غمگینم و از خودم راضی نیستم دوست دارم خاموش باشد. تا خودم را کمتر ببینم. تا قایم شوم در تاریکی.
همین الان هوس کردم واقعا پیاز تفت بدهم. انسان به چه چیز ها که هوس نمیبرد. آدمیزاد هم واقعا عجیب است.
از احساسم بگویم؟ باشد. یک چیزی در دلم گم شده است حس میکنم قلبم حوصله ی تپیدن ندارد و مغزم میخواهد پتو را بالاتر بکشم و چشمانم را ببندم و به این نامهی کسل کننده پایان دهم.
احساس ناکافی بودن را کنار میگذارم.
میخواهم این دفعه، حداقل برای چند پاراگراف خودم باشم. منِ دست و پا چلفتی اما من!
من من است دیگر ماهو.فکر میکنی همه ی آن مردم بیرون واقعا چیزی که نشان میدهند هستند؟
اصلا چه اشکالی دارد بعد خوردن آبگوشت دهانم را با گوشه آستینم پاک کنم؟ چایم را در نعلبکی بنوشم؟ آب که دیدم بپرم داخلش؟آب نبات چوبی را بگذارم گوشه لپم و بی موزیک ضرب بگیرم و برقصم؟
ساده بگویم. ماهو. تا که هستی خودت باش!
خودِ خودت. به احترام تمامیت عرضی و طولی ات. به احترام قلبت که متفاوت است با قلب های دیگر و رنج های خودش را دارد،به احترام دست هات که داستان خودشان را دارند.
ماهو. اشکالی ندارد اگر به اندازه ی کافی زیبا نباشی.
تو کسانی را داری که تو را میخواهند و این خواستن وصل به زیبایی ظاهری ات نیست. و این زییایی فریبنده ی روح عزیزت است که پایان نمی یابد.
ماهو. به طرز فناناپذیری دوستت دارم.
راستی همین الان هوس کردم بادبادک هوا کنم. بادبادکی که خودم آن را ساخته باشم.
کسی دارد صدایم میزند.
باید بروم..
خداحافظ.
سورپراز ! طوری وانمود کردم که نامه در حال پایان است اما هنوز ادامه دارد. بگو حالا خوشحال تری؟
به من بگو که یک رویا را چگونه محقق کنم؟
جدیدا برای رسیدن به رویاهام خیلی با خودم حرف میزنم. حرف زدن با خود از یک جایی به بعد تو را وارد باتلاق میکند ماهو. مهدی میگوید بیشتر عمل کنم تا اینکه فکر کنم. او همیشه راست میگوید.
یک کم دیگر هم میشود صادق باشم؟
راستش هیچ چیزی برای ادامه ی نامه به ذهنم نمی رسد. ولی دلم میخواهد هنوز هم با تو حرف بزنم.
این اشتیاق برای تو کافی نیست؟
به یاد دارم که درد هایی داشتم.اما یادم نمی آید آنها چه بودند. حس میکنم درد هایم را گم کردم. حالا بیا غصه بخور که چرا غصه ای نداری تا بخوری:)
ماهو! یک سوال تو دوست داری غصه هایت را با چی بخوری؟ مثلا با نوشابه؟ یا سالاد شیرازی؟
چی؟ امید؟ خواهشا این کلمه های ترگل ورگل را به من نگو. من خود سازنده ی امیدم. ولی الان دلم میخواهد غصه را با سالاد ترکیب کنم و با سس بخورم خب؟ ببخشید که انقدر عصبی هستم دورم پر است از آدم هایی که چشم هایشان را میبندند و یک لبخند گنده میزنند و میگویند: عزیزم امید داشته باش.درست میشه..
اصلا چطور میتوانند لب هایشان را انقدر کش بدهند؟
آنها دروغ میگویند؟ نه. امید جان آدمیزاد دنیای ماست. و به نظر من هم خدا مهربان است و تهش را خوب میپیچد به هم. ولی الان دلم میخواهد به جای امید دادن یک خدمه بیایند و شانه هایم را بمالند تا کمی آرام شوم.چون خسته ام. بعدا هم میشود راجب امید حرف زد...
شاید باورت نشود ماهو. ولی فکر کنم مریض شدم.آخر دلم نمیخواهد نامه را تمام کنم. ببین که برای تمام نشدن این مکالمه ی یک طرفه، دست به ترکیب ناشیانه ی غصه ها با سالاد شیرازی زدم..
یک روز میفهمی که من با اینهمه حرف بافتن، دیوانه نبودم. فقط میخواستم کمی بیشتر چشمانت را داشته باشم. وقتی این نامه را میخوانی.
لوس بازی را بگذاریم کنار..
بهت گفتم که نوشابه نمیتوانم بخورم.؟ قندم کمی بالا رفته و بابا صدایم میزند قندی (دروغ گفتم ببخشید دوست دارم صدایم بزند قندی) و من خوشم می آید شاید نوعی قربان صدقه باشد.
اولش هم که گفتند من قند دارم به عنوان یک نویسنده که همه چیز را در کلمه میبیند من حس کردم که حالا شیرین شدهام و مورچه ها دوستم دارند. و این واژه واقعا خوشحالم کرد. میدانم دیوانگی است.
ماهو.
ماهو.چخبر؟ اصلا چرا حرف نمیزنی؟ آها یادم آمد نامه است. خب نامه این دردسرهارا دارد دیگر اصلا بیا فرض کنیم تو اینجایی و کمی حرف بزنیم ها؟ در حد سلامی..
+سلام
_...
+ماهو؟ زیبون داری؟
_...
+ماهوی من؟ فقط بگو سلام. لطفا.
_...
+باشه پس منم میرم یه نوشابه گنده بخورم تا قندم بره بالا.
_سلام.
+...
_الو جوونه؟ کجا رفتی؟برگرد.
+...
_همین الان دلت چی میخواد؟
+دلم میخواد برم بالای کوه و گیاه دارویی بچینم.
_میزارم رو زخمات تا خوب بشی جوونه :)
+ :)
نویسنده : نرگس جوان.
مطلبی دیگر از این انتشارات
ننوشت کلامی و سلامی نفرستاد
مطلبی دیگر از این انتشارات
از من نوشتن،از تو نخواندن
مطلبی دیگر از این انتشارات
نامه صد و دوازده ( وقتی تنها بودم )