آقای (سابقاً) راوی
مکاتبات | دو
یک |
سلام دکتر. یک آشنای نزدیکی داریم که سالیانی است اسکیزوفرنی دارد. این همکارهایت تا الآن همه قِری سرش آمدهاند. جاهای مختلفی هم بستری بوده است. الآن اما آمده مرخصی. ۶ ماهی را نبود. تو (داخل، درون) بود. حالا آوردهاندش منزل. فقط سیگار میکشد. و البته خوردنِ غذاهای مختلف نیز برایش لذتبخش است. همین دو تا. گهگاهی هم به سرش می زند خاطراتِ گذشته را از زیرِ خاک بیرون بکشد. تقلاهایی می کند بیهوده. سرگردان است تو گویی همیشه. سالها مخدر و شرارت و شیطنتْ پشتِ این انسانِ رام و درخودشکستۀ امروز نهفته است.
یادم میآید که تعریف میکردند از کارهایی که کرده. تپۀ سالم نگذاشته است. میگویند از بچگیاش خاص بود. از زبان خواهرش شنیدم. میگفت اتاق پسرک در خانه، چندپله میخورد و بالا میرفت. پدرومادر چندروزی را نبودند. خواهر و برادرها در خانه تنها بودند. این خواهره میگفت رفتم بالا پلهها را که سری بزنم به پسرک. ساعاتی بود صدایش در نمیآمد. بویی حس کرده بود. میبیند پسرکِ ۷، ۸ ساله نشسته است لب پنجره و بیرون را مینگرد. با آن چشمهای سبزِ شرور. صدایش که میکند برمیگردد، لبخندی ثانوسوار میزند و دودِ سیگار را میدهد بیرون.
جسور و بیپروا بود. همین هم کارهای بسیاری دستش داد. امان از این بشر. حالا اما میبینیاش تو گویی بازنشسته شده است. بدجور هم بازنشسته شده. کولهبارِ این زندگیِ پُر از ماجرایش تهی شده. درواقع کول و کولهای نمانده است دیگر برایش. کم ظلم نکرده است به اطرافیانش. وقتهایی بوده است که توهم میزده و بهجانِ اطرافیان میافتاده. یک بار دامادشان را با تیزی شَلوپَل کرده بود. تا دم مرگ. شاهرگ. خونِ جوشان و درودیوارهای قرمز. خوشت آمده دکتر انگار. کِیس اینجوری ندیده بودی گمانم. البته او برای تو زیادی است. تو همین من را دریابی هنر کردهای.
او دیگر از دست رفته است. نمونۀ تمام عیار یک زندگیِ هدررفته است. یک هوشِ سیاهِ پسا افول. قعرِ چالۀ مخوفِ زندگی. اما وقتی همین غولِ بیرحمِ گذشته، و غولِ بیجانِ امروز را میبینیاش، حس ترحم عمیقی را در خود حس میکنی. با خود میگویی نباید اینطور میشد. او در حق بسیاری کسان ظلم کرد. اما ظلمی که به خود او شد، این بود که زندگی از اول سر ناسازگاری با او داشت. یک وقتی میگوییم فلانی به فلانی خیلی ظلم کرد. اینجا تکلیفمان معلوم است. مقصر و قربانی مشخصاند. ظالم داریم و مظلوم. فاعل و مفعول. اما یک وقتی، یک فردی از اساس وجناتش به زندگی نمیخورد. انگار که مختصات درستی را برای فرود انتخاب نکرده است. شاید یک زمانِ متفاوت، یا سیارهای دیگر، یا یک منظومهای غیر از شمسی باید میرفته است. طالعش سیاه است. از اول که آمده است سیاهی پشتِ سیاهی. زندگیاش اشتباهی بوده است. سردستۀ اینها که میگویند ما نسل سوختهایم. این خودِ سوختگی است. فرد خاصی به او ظلم نکرده است؛ بلکه او در ظلم زندگی کرده است. شاید این بهای هوش زیاد او باشد. بهای بسیاری ویژگیهای انتسابی که دیگران فاقد آنها بودند و وِی واجدشان. و چه بد و سنگین بهایی!
جزئیاتِ قصۀ این فرد را اگر بخواهم برایت بازگو کنم، حقیقتاً که قصهای پُروپیمان میشود برای خودش. از ژانرِ درام گرفته تا وحشت و اسلشر و جنایی و اجتماعی را در بر میگیرد. بماند یک وقت دیگر. چهبسا کتابش کردم! ولی در کل این را گفتم که بگویم بعضی اوقات حس میکنم شبیه او شدهام. نه؛ درواقع حس میکنم حسی مشابه حس او را از سر میگذرانم. یا بگذار بدترش کنم: دوست دارم حس و حالِ او را تجربه کنم و ببینم چگونه است!
همیشه برایم سوال بوده است او در ساعاتِ طولانیِ اختفا در اتاقش چه میکند. یا وقتی بیهوا بیرون میزند و خانوادهاش را نگران میسازد (که مبادا برود مواد مصرف کند. یا مثلا سراغ دوستان قدیمیاش برود)، چه میکند در تنهاییاش. یا وقتی که زیادی به هم میریزد و فرو میپاشد و این بادیگاردهای آسایشگاهها را خبر میکنند که بیایند که به آرامی یا با خشونت ببرندش، خودش و والدینش چه از سر میگذرانند. یا وقتی شوکِ الکتریکی به سرش وارد میشود و روی تخت رعشه بر جانش میافتد، پیکرش چه حسی را و روحش چه رنجی را متحمل میشود. میخواهم بگویم شاید قرابتِ مسخرهای با او حس میکنم گاهی اوقات. آن حس شکستخوردگی و جاماندگی و حسرت. مسخره است چون یک صدم ماجراهای او را هم از سر نگذراندهام. و امیدوارم نگذرانم؛ چه، اگر این بهای ماجراجویی باشد، حاضرم از همۀ ماجراجوییهای عالم دست بکشم و روتینترین و عادیترین زندگیِ ممکن را در پیش بگیرم! هرچند که هنوز آخرِ قصۀ این شازده کوچولوی مذکور بر کسی عیان نیست. خدا را چه دیدی...
راستی دکتر جان. تو محرم اسراری دیگر؟ آخر این روزها آدم حس میکند به هیچکس نمیتواند اعتماد کند. آنقدر دوربینها و تجهیزات مختلفی کاشتهاند اینجا و آنجا که حس میکنی برای کارهای نکردهات هم باید یک روزی جواب پس بدهی و از تو آتو دارند! و البته به من هم حق بده که اندکی بیش از بقیه پارانویید شده باشم در این جامعه! همهمان گمانم، بهسببِ زیست در این جامۀ محافظتشده و شبهتوتالیتر، تاحدی برخوردار از پارانویا هستیم (دارم زیره به کرمان میبرم. عفو کن). حالا امثالِ منی که زخمخورده هم هستند که بیشتر! قضیۀ خدا فرق دارد با اینان البته! اشتباه نشود. بحث حساب و کتابِ آخرت نیز متفاوت است! اینان خرابآدمهاییاند که دماغشان را میکنند در هر سوراخی و از خدا افراطیترند. خسته میکنند آدمها را از زندگیِ عادی و بدیهیشان. چُسناله نکنم بیش از این!
بگذریم. خواستم بگویم پریشبها اولین تجربۀ مهمانی یا همان پارتی برایم رقم خورد. تصمیم پرخطری بود که گرفتم. و البته که اصلاً هم خیالم راحت نبود. دست کم در اوایل کار. هرلحظه با خودم میگفتم الآن است که بریزند و بگیرند و ببرندمان. و فوری زنگ بزنند منزل و چه بشود! بیا و تحویل بگیر! چشمم روشن! آقاپسر را گرفتهاند! شاخِ شمشاد را! نتیجۀ یک عمر تربیت و خونِ دل خوردن را! پسرۀ موجه و سربهزیر را! آن هم برای چه؟ به چه علت؟ دزدی کرده است؟ رفته است کف خیابان؟ شلوغ کرده است نکند دوباره؟ تصادف؟ خیر! برای هیچچیزی هم نه و برای مهمانی! آن هم از نوعِ مختلطِ کملباس و تاریک و الکلیک و خیس! پسرِ سربهراه و نمازخوانِ ما سر در آورده است از چه جاهایی! از همان مهمانیهای قرصِ اِکسی که یک زمانی مد شده بود در دهۀ ۸۰ توی این سریالهای جناییِ تلویزیون نشان میدادند.
البته از خدا که پنهان نیست، از تو چه پنهان دکتر جان، باور کن من نمیدانستم اوضاع قرار است تا این حد های و هات شود. وگرنه نمیرفتم. نمیدانم. شاید در هر صورت میرفتم. درد کنجکاوی است دیگر. بیفتد به جانت تا ارضایش نکنی، بیرون نمیکشد. البته که خدا با ما یار بود و بهخیر گذشت. از بسکه این باغ پرت و دور بود. سگها هم آنطرفها پرسه نمیزدند. باید میرفتی تا تَهِ نجفآباد. از قلمرو آدمها که دور میشدی، سوسوی چراغها که ضعیف میشد، باید میپیچیدی در یک فرعی که اولش یک درختِ شاهتوت کاشته بودند. پربرگ و بلندقامت. نشانیاش این بود. این درخت قرار بود همۀ مهمانها را به راه راست و درست هدایت کند! مثل آن یکی نبود که همۀ مهمانانِ خدا را به راهِ کج هدایت کرد و به خاکِ فنا و هبوط کشاندشان! این یکی درخت کارش را خوب بلد بود. فرعیِ خاکی را حدود یک کیلومتر که میرفتی، دست راستت، یک درخت دیگر شاهتوت کاشته بودند. این هم دومین نشانه. میرسیدی به یک درِ کوچکِ زنگزدۀ سبز. دو سه متر لای درختان بود. دفن شده بود انگار. و اگر نمیدانستی و از کنار شاهتوت رد میشدی، شاید متوجهاش نمیشدی. حالا بعد از ورود باید تازه دویست متر با ماشین میرفتی تا برسی به مکان! یک چنین جایی بود دکتر جان! تقریباً امن و امان!
آن بنده خدایی که ما را دعوت کرده بود، و در واقع مهمانیِ تولد خود او بود، گفته بود یک جشن است و باغی است و چندتا از دوستان که میشناسی و نمیشناسیشان. دیگر جزئیات را نگفته بود. هرچند خودم حدسهایی زده بودم. خب من اصولاً دعوت نمیشوم به اینجور جاها. و علت اصلیِ آن همین است که دوستانم اهل "پارتیکردن" نیستند. این یکی دوستم هم بعد از چند وقت در تلگرام یافتمش. او مرا یافت راستیاتش. پیام داد. با 11 ساعت تاخیر جواب دادم. حرف زدیم و اندکی یاد دبیرستان کردیم و این صحبتها. بعد از چند روز پیام زد که فلان روز جشن گرفتهام و لوکیشن میفرستم و بیا و اگر نیامدی پارهات میکنم و هر کسی را هم خواستی از دختر یا پسر بیاور و اینها.
گفتم داداش! دبیرستان اینجوری نبودی تو! (میدانم چرت گفتهام. هر چه نباشد حداقل ۴ سال میگذرد از آن دوران. و اسب هم باشی تغییر میکنی.) بعد گفت من بودم همینجوری! رو نمیکردم ریا نشود! ناکِس خودش را از تا نینداخت. لوکیشن را فرستاد خلاصه. دُکی برایت بگویم از خود جشن؟ نه خداوکیلی اگر حوصلهات نمیکشد بگو؟! اصراری ندارم. حالا قبل از قضیۀ پارتی یک چیزی یادم افتاد بگذار بگویم.
قدیمترها یک سایتی بود که در آن مینوشتم. یادم نیست چندسال پیش بود آخرین باری که سر زدم به آن سایتِ لعنتی. چقدر انگشت کرد زندگیِ من را این سایتِ وامانده! چهارتا ۰ و ۱ ببین چه نمیکنند با زندگیِ آدمیان! چه کسی باورش میشود؟ اسمش را هم نمیگویم. نوشتههای آن روزهایم مال آن روزها بود. حق نداری بروی و بخوانی و بخواهی الآنِ من را قضاوت کنی. قطعاً نمیکنی. و بیشک بیکار هم نیستی که بروی و سر بزنی. اما خب. و البته دیگر دسترسی به اکانتِ خودم ندارم وگرنه میزدم همهشان را معدوم میکردم. ولی خب بگذار بمانند و جایی را اِشغال کنند در فضای وب. این همه کثافت که هر روز تولید میشود. مالِ من هم در کنارشان. نهایتاً اندکی از بقیۀ کثافتها کمتر کثافت است و قدیمیتر است.
میگفتم که آن موقعها یک دوستی داشتم در آن سایت که داستانی را شروع کرده بود بنویسد. اسم داستانش را یادم نیست جان تو. "گفتوگو" داشت. مغازۀ گفتوگو. یا نمیدانم کافۀ گفتوگو. آژانس گفتوگو. یک چنین چیزی. حالا درونمایهاش این بود که یک یاروی بیکاری، یک چیزی در مایههای خودت، رفته بود و یک مغازهای را کرایه کرده بود. کارش هم این بود که ملت میآمدند برایش حرف میزدند و او هم گوش میداد. پول هم میگرفت تازه. اگر هم میتوانست و کاری از دستش بر میآمد، دریغ نمیکرد البته. انصاف داشت خداوکیلی. الآن که اینجا نشستهام و دارم برایت حرف میزنم یاد آن داستان افتادم. داستان خوبی بود. سوژههای جالب و پرداختِ مناسبی داشت. هرچند آخرش آبکی و هندی تمام شد و یاروی بیکارِ گوشِ پولی (متضادِ گوشِ مفت)، در آخر دید یک دافِ نازی نوبت گرفته است و آمده است که حرف بزند. نازی تا داشت میآمد تو، یارو، راوی حدسهایی زد. اینجا نویسنده کلی با آب و تاب به توصیف و صحنهپردازی پرداخته بود. که نمیدانم دختره چگونه آمد تو و کفشهایش اِل بود و لباسش بِل بود و حالت راه رفتن و کیف و لباسش تداعیگرِ فلان بود و اینها.
پیدا بود میخواهد یک گَندی بزند با این شخصیتی که داشت میساخت. کلاهِ گشاد را آماده کرده بود که بگذارد سرِ خوانندۀ مفلوک. و بله! نگو این دافِ ناز همان عشق قدیمی و ازدسترفتهاش بوده است که قبلترها با هم بودهاند و نمیدانم چه شده که از هم جدا شدهاند. و بعد هم یادم نیست چه شد انتهایش. همیشه باید پای یک داستان عشقولانه در میان باشد. از میزان بداعت کار میکاهد تو نَمیری. نه؟ دکتر چه وضعیتی است این اصلاً؟ چرا بشر اینجوری است؟ خسته نمیشود از این میزان از ترشحِ هورمونهای بیکار و بیعار؟ اصلاً همین قصۀ خود من که داری میشنوی اینروزها، کم گریزهای عاطفی و عشقی نداشته است. و حالا یحتمل در ادامه بیشتر هم خواهد شد. خودت را آماده کن.
هر جا میرویم و هر چه میکنیم و میبینیم ختم میشود به یک رابطۀ کوفتی. به یک قصۀ فراقِ قبل از وصال، فراقِ بعد از وصال، فراقِ قبل و بعد از فراق، وصالِ بعد از فراق، وصالِ قبل از فراق، وصالِ بعد و قبل از وصال و این داستانها. حالتهای بیشماری دارد. رهایش کن. زیادی ولی خودمانی شدهام. قبول نداری؟ این خودش خیلی چیزها را میرساندها! اگر میخواهی بشناسی من را و یک تحلیلی از وضعیتم ارائه بدهی، همین که این جلسه را با جلسۀ قبل مقایسه کنی چیزهای خوبی دستگیرت میشود! از پسرخاله هم دارم نزدیکتر میشوم باهات! سر و سنگینی و شیک و پیکیِ جلسۀ اول به فنای سگ رفت! دیگر تمام! دیگر تو هم اضافه شدی به لیستِ بینهایتِ کَسانِ صمیمی و راحتِ من! لعنت به همهتان!
الآن هم که زدم جاده خاکی دکتر. میگویند بعد از تَرک، آدم تمرکز حواس ندارد و مدام پرش ذهن دارد و حافظۀ کوتاهمدتش ضعیف میشود. حالا من که البته هنوز ترک نکردهام. درواقع هنوز مصرف هم نکردهام. ولی خواستم بگویم من هم گمانم تقریباً مثل همینهایی هستم که تازه ترک کردهاند. بیشباهت نیستم باهاشان.
05 اردیبهشتِ 02
مطلبی دیگر از این انتشارات
نامه های سوخته
مطلبی دیگر از این انتشارات
مانده در یادت
مطلبی دیگر از این انتشارات
مامان مواظبم:»