آقای (سابقاً) راوی
مکاتبات | سه
یک | دو
دکتر سلام. نشنیدهای این آهنگ را؟ تورج خان خوانده. سیلِ نور بر قبرش. میگوید: «هنوزم چشمای تو.... مثل شبای پرستارهس... هنوزم دیدن تو برام مث عمر دوبارهس...» بعد یکی دوتا هنوزِ دیگر اضاف میکند. و بعد میرسد به یک افسوس: «اما افسوس.... تو رو خواستن... دیگه دیره دیگه دیره...! اما افسوس با نخواستن.... دلم آروم نمیگیره.... نمیگیره...» قشنگ میگویدها! دکتر شکست عشقی خوردهای؟ نه جانِ من! این تن بمیرد راستش را بگو! ای بابا! ولی این جایش که میگوید «با نخواستن دلم آروم نمیگیره...» خیلی جالب استها! خواستنش که به خودیِ خود دیر است! نوشداروی بعد از پوسیدنِ سهراب زیرِ خروارها خاک است. نخواستنش هم آخر دوا نمیکند درد را. فقط خود را گولزدن است.
اصطلاحاً میگویند دل زیرِ بار است. شنیدهای این اصطلاح را که میگوید: «دلم زیر باره»؟ فکر کنم جنوبی اگر بگویمش قشنگتر است. حس این آهنگهای طربناک و محزونِ جنوبی را القا میکند: «دِلُم زیرِ بارِه کُکا! آهااااا هله هله هله هله... بیا وسط پَ! آ بَرا چی مُنِ نیگا میکنی!» یعنی همین. خودش است. این دل از زیر بارِ نگرانی و اضطراب و اضطرار بیرون نمیآید که. چه بخواهیاش چه نه. جلوتر که کولاک میکند تورج خان. میگوید: «دوریِ بین من و تو؛ دوریِ باغ و تماشاست... دوریِ بین من و تو دوریِ ماهی و دریاست!»
ماهیِ احمق را میگویدها! همین خرهای آبیِ لیز و لغزنده و ساکت. که پخمهوار در آب شنا میکنند. البته شنا هم نمیکنند. همینطوری هستند آنجا. تلاش و تقلایی برای شناکردن ندارند. شنا را من میکنم که برای 5 ثانیه دوامآوردن روی آب و زیر نرفتن، چنان شلپشلپی راه میاندازم و دستوپایی میزنم که سقف را هم خیس میکنم! اما این ماهیه، یکهو میبینی سرحساب میشود و مثلاً بعد از 20 سال زندگی، بعد از این که یک انسانِ احمقتر از خودش (که او هم دارد "دوریِ انسان و هوا" را تجربه میکند) آمد و او را از زیرِ آب کشید بیرون، تازه میفهمد که: «بله! تمامِ هیکلمان فرو رفته بود در معشوق و محبوب و خبر نداشتیم اللهوکیلی! واویلا! دیگر هم کاری نمیشود کرد! تمام شد! مگر این که خداوندگارانِ زمین و آسمان کرمیکنند و آبششهامان را به شش تبدیل کنند تا بتوانیم به زیستِ رقتبارِ خود ادامه بدهیم!»
بعد میدانی دُکی. من همیشه حساسم نسبت به اینکه در یک جمعی انگشتنما شوم. انگشتنما نه. در جلوی مردمان دیده بشوم درواقع. بدین صورت که چشمها متمرکز شود بر من. نگاهها برگردد سمتم. خاصّه اگر برای کاری باشد که برایش آماده نیستم یا علاقهای به آن ندارم. یا در جایی که همهچیز واضح است و جزئیاتِ حرکاتم مشخص است معذب میشوم. دوست دارم پناه ببرم و آرام بگیرم یک گوشه. هرچند این خواست و میل درونی خیلی اوقات در تضاد با عمل و رفتارِ خودم قرار میگیرد. جنگی در میگیرد که نگو.
آن شب من نشسته بودم آن طرفتر برای خودم. داشتم قلیانم را میکشیدم و حلقهام را میدادم بیرون. الحق که قلیانِ حقی بود. میچسبید در آن هوا و بادِ ملایمِ نیمهشبِ بهار. دختره کارش را خوب بلد بود. اندازۀ دو سه تا کافهچی تجربه داشت در حوزۀ چاقکردنِ قلیان و سرخکردنِ زغال. تیپ و قیافهاش را میدیدی میگفتی تا حالا لَزِجی و چسبناکیِ تنباکو را لمس نکرده است و نهایتاً منت گذاشته سر دوستپسرش و نانازپُکی به قلیان زده. با آن دستانِ نحیف و شیشهای و صورتِ ظریف. ولی ناکِس وایستاده بود پشتِ بساط. آن هم با کفشِ پاشنهبلندِ سیندرلایی! یک کوه زغال گیرانده بود. با این ژلهای آتشزا. حرارتش در وهلۀ اول هم ملت را گرم میکرد، بهخصوص آنهایی که پیش از این پاهایشان را در آب فرو کرده بودند، و هم برای قلیان زغالها را آماده و سرخ میساخت. همان اول، بعد از این که اندکی جاگیر شدم و نگاههای ممکنه از سمتم زدوده شد، بهعبارتی هضم در جمع شدم، بهعبارتی فعلِ intégrer بر من صرف شد، رفتم به دختره گفتم: «چی داری توی دست و بالت؟» گفت: «تا چی بخوای! پرتقال، دوسیب، بلوبری.... آاام. فکر کنم یه دونه دیگه دارچین هم مونده باشه. و شاتوتبستنی. همهاش جوره.» معطلش نکردم و گفتم همان یک دانه دارچین را بگذار. امیر اگر بود اما شاتوت میگرفت قطعاً. قفلیِ عجیبی زده است روی شاتوت. من هم آن اوایل دوست داشتم. بعد اما طعمش برایم تیز شد. از شیرینیِ زیاد خوشم نمیآید. گَلو را میزند. قلیان باید مِلو باشد. و چهبسا زندگی اساساً. مِلو. محو. بیآلایه و نَرم. مثل دارچین. یا شیرقهوه. شیرنارگیل. و امثالهم.
رفتم نشستم برای خودم یک گوشه و شروع کردم به کشیدن. تقریباً حاشیهایترین میز و صندلی را انتخاب کردم که باد، رومیزیاش را پس زده بود. خوبیِ این باغ این بود که یک فضای حیاطمانندی داشت که یک استخرطورِ کوچکی وسطش بود و کنارش هم سالن بود. داخل سالن، این رددادهها برای خودشان میزدند و میرقصیدند. آنهایی هم که میخواستند نفسی بکشند، یا از سر و صدا راحت باشند، که بیشک نمیتوانستند کامل راحت باشند، و یا کاپلهایی که رومنسشان داشت بالا می گرفت و نیاز به هواخوریِ دونفره داشتند، و یا رفقای سینگلی که با هم آمده بودند و خُلبازی در میآوردند، و من، نشسته بودیم بیرون، دور استخر. برخی هم پا کرده بودند در آب. زده بود به سرشان دیگر. غالباً هم همان سینگلهای یالقوز. و لیچار میگفتند با آن آرایشهای غلیظ و خندههای فَلَککَرکُنِشان.
پسرها که البته توی آب نبودند. چون غالباً سینگل نبودند. و اصولاً تیپِ مهمانیپسندِ پسران اینگونه است که تا بخواهد تبدیل شود به یک تیپ راحت و ساده، طول میکشد و مکافات دارد. ولی دختران اینگونه است که مثلاً طرف یک دامن میپوشد که نرسیده به بالای زانو تمام میشود. کفش هم که بیجوراب است و با یک تقه در میآید. فلذا لباسش راحت میتواند تبدیل شود به لباسِ راحتی. یا حتی لباسِ شنا. اصلاً به روایتی لباس شنا هست فینفسه. حالا پسره برای اینکه بتواند پا در آب کند باید کفش را در بیاورد و جوراب را بِکَّنَد و پاچه را بالا بزند و ... خلاصه داستان دارد.
این داریوشِ نفهم مست کرده بود اساسی آن شب. نشسته بودم که یک هو از میانِ جمعیت مثل تکهای زباله که از میان دیگر زبالهها پرتاب میشود بیرون، از میانِ دود و بخار و هُرمِ سالن پرید بیرون و آمد سمت ما یالقوزها. و بعد من را از همان دور دید. داد و بیداد کرد و از همانجا به اینها که دورش بودند معرفیام کرد و گفت من و این دیوث چه کارها که نکردیم در دبیرستان و این فلانی است و اِل است و بِل. و بعد انگار که خراجبگیرِ سلطان باشد، دستور داد به گزمههایش که: «بیاوریدش نزد من این ملعونِ متواری را! زنده میخواهمش!» و بعد سه چهار نفر سرازیر شدند سمتم. نفهمیدم چه شد که انداختند مرا میانِ شلوغی و دوپسدوپسِ دیوانهها. راهِ فرار نداشتم. یکهو خود داریوش هم آمد و من را کشاند وسط و یعنی داشت تلاش میکرد که برقصاند مرا! وای که چه مهلکهای است این رقصاندهشدنِ زورَکی! من را میگویی دکتر! صد رحمت به درخت! مثل پینوکیو قبل از دمیدهشدنِ روحْ درونش شده بودم! خودم را عملاً خیس کردم! از بسکه عرقِ شرم و مرگم زده بود آن وسط! این داریوش هم بوی سگِ عرق میداد و خودش را هی میچسباند به من و میخواست به رقص وا دارَدَم. لبخندی یخ کرده در تمام مدتِ خیمهشببازی که البته به 5 دقیقه هم نکشید، روی صورتم بود و بعد خیلی سریع یک نیشگونِ ریزی گرفتم شکم داریوش را و درِ گوشش گفتم بکش بیرون از من و هُلش دادم و دوباره برگشتم زیرِ آسمانِ مخملیِ باغ. پشیمانم کرد از این که آمدم! دیگر زغالهای قلیانم هم باد رفته بود و تنباکوهایش سوخته بود! لعنت!
حالا نگو این دخترۀ قلیانچاقکن، همانی است که پشت آیفون از من استقبال کرده بود! زدم جاده خاکی و رسیدم پشت در بعد از اینکه شاهتوت را دیدم. یک نَموره صدای جیغ و دادی از سمتِ باغ میآمد. زنگ زدم. کسی برنداشت. باز هم زدم و برنداشتند. تا اینکه خیلی عصبانی شدم و اینبار با فشار بیشتری زنگ زدم که دیدم یک صدای دخترانهای آیفون را برداشت و در میانۀ هیاهوی آهنگ و اینها گفت: «کیه؟» و من هم طبیعتاً گفتم: «منم!»
چندثانیهای چیزی نگفت. حس کردم سرگرم کاری است یا دارد من را نگاه میکند از پشت آیفون تا ببیند این "من" دقیقاً کیست. و بعد گفت: « پروژه، این "من" کی هست حالا؟ اسم شب رو بلدی یا نه؟»
اندکی فکر کردم. اول به اینکه این دختره چقدر پررو است. پروژه خودتی و هفتجدت! و بعد به اینکه شاید قضیه سرکاری است. آخر داریوش چیزی نگفته بود در این باره به من. این خنکبازیها را نداشتیم ما. مگر عملیاتِ جاسوسی است؟ خواستم بگویم بگو خودش بیاد میشناسد مرا. که دیدم تقی در را زد و لایش را باز کرد. گفتم: «پس من که هنوز اسم شب را نگفتم! اصلاً یکهو ماموری چیزی باشم و آمدنم از بهرِ جمعوجورکردنِ پارتیتان باشدها!» چیزی نگفت و آیفون را گذاشت.
در دبیرستان به پسره میگفتیم "داریوش سگمو". از بسکه موهایش کلفت و قوی و سیاه بود بیشرف! داریوش را هم برای این میگفتیم بهش که خیلی سیسِ لاتی و داشمشتی داشت. درواقع کارِ خودم بود رشد و توسعۀ القاب در مدرسه. اسم خودش چیز دیگری بود اما. هرچند سگمو دیگر خیلی هم برازندهاش نبود. چه، موهایش از سگیت افتاده بود. ریزشِ مو دکتر جان... ریزش مو! میبینی دکتر؟ میبینی؟ چه جوانانی! چه جوانانِ میانسال و پیر و افتادهای!
بعدتر در مهمانی از سگمو پرسیدم این مسخرهبازیِ اسمِ شب و اینها دیگر چه کوفتی بود؟ گفت: «مگه نگفته بودمت؟ اسم شب رو گذاشتم سگمو که غریبهای ماموری کسی نیاد تو. البته بیشتر برا مسخرهبازی. به همه مهمونا هم گفته بودم. عجیبه یادم رفت بهت بگمش.»
«پس چرا این دختره همینطوری در رو باز کرد؟»
«فکر کنم توی عکسا دیدتت قبلاً.»
«پس اگر میشناخت چرا انقدر دیر باز کرد؟»
«خب چون عکسا مال چندسال پیشه و الآن قیافهت تغییر کرده و بابات هم تو رو توی این چندسال نمیدید و بعد یهویی میدید، نمیشناختت. در جریانی که؟»
رفتم داخل. من نمیدانم این داریوش کِی علاوهبر سگمویی، اینقدر سگپول شده بود. البته سگپول هم بود ولی این رفقایش با این ماشینها و وجنات دیگر اساطیر را سِیر میکردند. و منی که با پرایدِ متولدِ 86 سرزمینِ مردگان را شخم میزدم! نزدیک ماشینهاشان شدم، خیلی آرام و چراغخاموش رفتم دورتر از دیگر ماشینها پارک کردم. انگار که مثلاً این ماشین مدتهاست افتاده آن گوشه. بلااستفاده است. مالِ باغبان و سرایدار است. اصلاً گذاشتهاند آنجا تا پرندهها ریدهگاهی برای خودشان داشته باشند.
بعد خودم را بُر زدم بین آدمها. ببین دکتر اینگونه بودم که نمیدانستم باید چه کنم. یعنی اول باید مثلاً میرفتم و تکتک سلام میکردم؟ یا مثل گاو میرفتم پشت یکی از این میزها مینشستم؟ یا دنبال دوستم میگشتم؟ دهنسرویس دروغ گفته بود. حتی یک نفر از اینها را نمیشناختم من. اگر میدانستم لااقل زنگ میزدم یکی دو تا بچهها را با خودم میآوردم. نمیدانی چه حس مزخرفی است دکتر! تا حالا اینگونه پارتی رفتهای دکتر جان؟ شرط میبندم کلاً پارتی نرفتهای. هرچند من هم گونۀ دیگری پارتی نرفتهام. طوری نیست. دفعۀ بعد اگر خواستی و کسی زنگم زد، میآیم با هم میرویم. آهان. میگویی یعنی زندگی شخصی را نباید قاطی کنیم با اینجا؟ دوست نشویم؟ خب باشد. حتماً میدانی چیزکی که میگویی این را.
06 اردیبهشتِ 02
مطلبی دیگر از این انتشارات
نامه صدو پانزده ( وقتی مریضی ... )
مطلبی دیگر از این انتشارات
نامهای برای تو...!
مطلبی دیگر از این انتشارات
نامه ی صد و هفده ( منه نگران )