آقای (سابقاً) راوی
مکاتبات | یک
سلام دکتر جان. از ساعت چیزی نمانده دیگر. نمیدانم در جنگِ با زمان، من پیروز شدهام یا او؛ اما روشن است که هر دو مجروح شدهایم. دیروقت است. تازه از کنسرتِ شبانهام برگشتهام. اجرای خوبی داشتم امشب را. تسلط کاملی بر فضا داشتم. از زبان بدن خودم هم راضی بودم. برخی چراغهای مردمان روشن بود هنوز. اما برخی چراغها، خواب بودند و برخی دیگر، چراغخواب. همه میشنیدند صدای اجرای من را. از بالای بهارخواب، مشرف بر کوچه، در تاریکیِ شب.
دکتر من قدیمتَرَکها بهجز اجرای شبانۀ موسیقی، مینوشتم. بسیار بیشتر از آنچه که خودم فکرش را میکنم. دست و قلمم روان بود؛ مثل دلیجانی که مسیر بین دو آبادی را در مرغزاری نمناک از اشکِ بهار طی میکند. کلمات را رها میکردم برای خودشان. که بوزند و بروند. هر چه بود و نبود میآمد روی کاغذ. مثل این روزهایم نبود که خفه شوند. و خفه کنند من را از بسکه اعتراض میکنند این سرکوب را. این خفگی را. به جانِ خودت دکتر جان، دیگر خودم هم خسته شدم از این خفقانِ ناخواسته. وقتش است که سرنگون شوم تا کسی دیگر بیاید سرِ کار. هرچند بعید میدانم کسی بتواند این افتضاحِ من را جمع کند.
چه میتوان کرد وقتی سمت کاری میروی، میبینی دستت بسته است. تا به چیزی فکر میکنی، میفهمی ذهنت خسته است. وقتی اراده میکنی قدمی برداری، درمییابی مسیرت مسدود است. دیگر خودم هم راستراستکی دارم باور میکنم که علت این درماندگی، فقدان است و نه ناتوانی. علت این سکوت، نبودِ حرف است و نه ناتوانی در حرفزدن. مگر چقدر سخت است پذیرشِ این که دیگر حرفی، جانی نمانده است؟! آری. باید بپذیرم.
راستی دکتر. لَختی قبل از کنسرت، پل چوبی را دیدم. اصلاً انگیزۀ اجرای امشبم را همین فیلم فراهم کرد. حسوحالِ کنسرت را این فیلم درآمیخت در من. برخی جاهایش را بهخوبی درک و حس کردم. چونان که درک و حس کرده بودم پیش از این و تداعی شد. و برخی جاهایش را نه. کسی در آن میگفت: «دنیای ما آدمبزرگها را بگذار برای خودمان. کثافتیه.»
چون من هنوز آدمبزرگ نشدهام. همان بخشهایی را هم که میفهمیدم، نباید میفهمیدم. نباید همذاتپنداری میکردم. ولی کردم. زیاده از حد خودم. اصلاً بیا حالا که به حرفهایم گوش میدهی یک معاینهای بکن این صورت را هم. این جوشها جوری جوانه میزنند روی این پوستِ چرب و ناصاف، که مغبچهای در میانۀ دوران بلوغ را. همین است که میگویم بزرگ نشدهام هنوز. جوشها از چه میرویند پس؟
همان کَس جای دیگری میگفت: «باید ده_پانزده سال بگذره تا بفهمی همون یه بار بوده. که دیگه حالت خوب نمیشه.»
هنوز نگذشته است دکتر. اما تو خیال میکنی چنین نتیجهای بگیرم من نیز ده سال دیگر؟ بعید نیست؛ ده سال دیگر را میگویم. کیفیتِ نتیجه را اما نمیدانم قرابت یا غرابتش را به نقلِ قولِ بالا.
اما شدیداً نیاز دارم به یک دایی ناصر. یک جای دنج. یک پاتوق. مثل همانی که سرگشتگانِ پل چوبی هرازگاهی پناه میبردندش. کافهرستورانِ روزگار. اسمش هم خوب است. من خودم خدای نوستالژیبازی و خاطرهسوزیام دکتر. یک چنین جایی خوراکِ خودم است. که چندسالِ دیگر بروم بنشینم و پیرمردکی مهربان و آشنا آنجا باشد و حرف بزنم و درکنارِ ساندویچ، حسرت و خاطره بخورم.
قبلتَرَک، حوالی عصر، آکتور را دیدم. دو قسمتِ اخیرش را. خرده نگیر دکتر جان. این روزهای بیثمری را با روزنههایی از این دست میگذرانم تا ذهنم را فریب دهم که دارم کاری نسبتاً مفید، یا نسبتاً بیضرر انجام میدهم. تا ببینم حوالهام به روزهای آتی، نقد میشود یا نه. دوستش دارم آکتور را. ساده است. جمعوجور است و توی جیب جا میشود. گهگاهی آشناییزدا است و گهگاهی آشناییزا. و البته یک نوید دارد که بسیار کافی و لازم است برای تماشای یک اثر. تصاویر زیبایی میسازد این سریال. چشمنواز است و عاری از کثافاتِ زندگیِ خودمان. همین است. باور کن نیاز دارم گاهاً چنین آثارِ غیرواقعگرایانهای را ببینم و کیف کنم. فاقدِ جزئیاتِ زندگیِ جاریِ اطرافام و در عین حال نهچندان متفاوت و آنجهانی و بهقول خودمان، ت..ی-تخیلی. اصلاً بخش مهمی از سینما در اول کار همین بود دیگر. مگر این نبود؟ رسالتی نداشت جز اینکه انسان را بِکَّنَد از زمین، و بعد رهایش کند؛ حالا یا در آسمان یا جای دیگر. این خودش یک طیفی دارد البته. از خیلی کم تا بسیار زیاد. آکتور نزدیکهای کم و متوسط قرار میگیرد از نظر غیرواقعگرایانهبودن.
قبلتر از آکتور، فصل دوم ریک و مورتی را تمام کردم. نمیخواستم کل جلسه را بنشینم اینجا و از فیلم و سریالهایی که دیدهام برایت سخن بگویم. ولی خب تو گفتی حرف بزن، من هم دیدم چیزی جز این در ذهنم ندارم که برایت واگویه کنم. بگذار اول این انگلهای ذهنم را تخلیه کنم تا بعد ببینیم چیزی ریشهدارتر و اساسیترْ آن پشت و پسلها پیدا میشود یا نه.
باور کن تو هم جای من بودی جز این نمیکردی. ذهنت را شستوشو میدادی با تصاویر. تصاویر. تصاویر. آنقدر میدیدی تا ذهنت، تمامِ صحن و ساحتِ ذهنت پر شود و جای سوزنانداختنی نماند. اخیراً به این نتیجه رسیدهام که ذهن را باید شلوغ کرد. تمام تلاشم معطوف به همین است. مجال تفکر و تنفس نباید داد به آن. زمینگیر میکند. یا باید دید، یا باید شنید، یا باید خوابید. وگرنه کار سخت میشود. و چه چیزی بهتر از این تصاویر که در ثانیهای، چندینتاشان ردیف میشوند و محو میشوند و تمام میشوند و رسالتشان را که پرکردنِ فضای ذهن تو است، به خوبی انجام میدهند. یا نوتهای موسیقی. با اینکه از یک جایی به بعد حس تهوع به تو دست میدهد از شنیدن و دیدن، اما چارهای هم نیست. دیگر کار از کار گذشته است. ذهن گرسنه است و نمیتواند ببیند زبالهای نیست که ازش تغذیه کند. لحظهای خالیماندن همانا و آژیر خطرش که کلهات را پر میکند همان.
ریک و مورتی را میگفتم. دکتر دیدی این سریال را؟ حتماً بنشین ببین. به درد شما روانشناسها میخورد. هرچند به درد بقیه هم میخورد. اما از این نظر به درد شما میخورد که انگار یک انسان تیپیکالِ قرن ۲۱ای را نشاندهای جلویت، و ضمیر ناخودآگاهِ ذهنش را بیرون کشیدهای و سر دست گرفتی و داری تماشا میکنی. بیشک لحظهای دوام نمیآوری؛ چون همان دم اول این ضمیرِ بیرحم خونین و مالینت کرده است و از پنجرۀ عقبی پریده است و رفته است و یحتمل تا ساعاتی بعد، جهان را از هستی تهی میکند. این است ریک و مورتی. همان ضمیر ناخودآگاهِ انسانِ قرن ۲۱ است که انباشته شده از جنگ و سیاست و نهادهای فرتوتِ جامعۀ مدرن و کلیشههای آمریکاییِ زندگیِ خوب؛ و البته خسته و درمانده از همۀ اینان.
همۀ اینها را در هم کرده است ریک و مورتی و تبدیل شده است دقیقاً به یک اثر بیادبانه و بدآموز که ازقضا موجباتِ آموختن و اندیشه را نیز فراهم میکند. چیزی که آزارم میدهد در این سریال و بهگمانم بیمناسبت هم نیست با اقتضائاتِ زیست در قرن ۲۱، روند سریعِ آن و حجم عظیم اطلاعاتی است که در هر اپیزود، که بهصورت میانگین ۲۲ دقیقه است، پرتاب میکند سمتت. آنقدر فشرده است و همزمان حجیم که میخواهی دیوانه شوی و اواسط کار فیلم را نگه داری، به عقب برگردانی و ببینی که چندثانیه قبل چه شد. چون همزمان نمیشود هم دیالوگهای چندثانیه پیش را پردازش کرد و هم دیالوگهایی که بهتازگی دارد گفته میشود. نمیدانم شاید هم پردازشگرهای ذهن من مشکل دارد. اما به این راحتیها این میزان از دیوانگی هضم نمیشود. همهچیز سریع است و مینیمال. عین زندگی خودمان. سریع و زیاد. هیجان از سر و رویش میریزد. از هوشمندیِ بیکرانِ سازندگانِ این مجموعه بعید نیست که این نکتۀ زیرمتنی را، همین تشابه را هم آگاهانه گنجانده باشند در اثرشان.
آه دکتر. پراکنده حرف میزنم. پراکنده حرف بزنم؟ جلسۀ اولمان است. ممکن است در ادامه بهتر شود روند کارمان. البته اگر تو هم بخواهی کمکی به من بکنی.
من چندین ماهی است انتظار چنین فرصتی را میکشیدم. آنقدر نیامدم سراغت که داشتم منفجر میشدم. گفتم حالا که من نمیآیم سراغت، تو بیایی سراغم. همینجا اصلاً بهتر است برای تراپی. دیوارهایش هم سفید است. خالی و سرد و ساکت.
چند ماه پیش، پیش یکی از همکارهایت دو سه جلسهای رفتم و آمدم. بعد رها کردم بدبختانه. آنموقعها بهتازگی یک بحرانِ عاطفی، یک جداییِ ناخواسته برایم رخ داده بود. روزها، روزهای نژندی بود. اندوه و حسرت میبارید. زندگی فردیام اینگونه بود؛ و نگویم از زندگیِ جامعویام. به دکتر گفتم که میدانم نباید به وقایع اتفاقیه فکر کنم، باید خودم را دور کنم از ماجرا، تنور احساساتم را خنک کنم، اما در عین حال نمیتوانم آهنگهایی که حالم را بدتر میکند، داغم را آتشین نگه میدارد، گوش نکنم. بالاخره آدم دوست دارد بازی کند با چیزهای ازدسترفته. چرخی بزند در حسرتهایش؛ خاطراتش. و برای من موسیقی یکی از محرکهای قوی است که چنین کارکردی دارد. اینها را گفتم که بگویم آنروزها کسی بود که برایش و بهخاطرش آهنگی گوش کنم و اندکی ملتهب و مضطر شوم. ولی چیزی که مرا میترسانَد این است که الان که اینجا نشستهام و دارم برایت سخن میوَرَم، دیگر همان هم نیست. دیگر چیزی نیست. آن آهنگها را یا بهندرت گوش میکنم، یا گوش هم اگر بکنم دیگر حرارتی را بر نمیانگیزند. دکتر نباید اینچیزها برای من تا اینحد، و به این زودی، هدر میرفت. من نباید آنقدر زود سرد و بیتفاوت میشدم. این رنگباختگیِ همهچیز آزارم میدهد. ای دریغا ای دریغا از جوانی دکتر جان! سوخت و دود هوا شد پیشِ رویم زندگانی!
پل چوبی ترسهای بزرگی را نشان داد. ترس ازدسترفتن، ترسِ بازگشت، ترسِ خاطره. ژانر این فیلم را باید بنویسند وحشت. همین ترسها برای زدن زیرِ بازیِ زندگی کافی است. و آنگاه که چنین تصمیمی گرفته میشود، بهقول پیرزنی: «کاری بیرحمانهتر از این نیست که فردِ نومیدی را، از چنگ مرگی که خود میخواهد برهانند و به زندگیِ عذابناکش برگردانند.»
اما نه. من با آن پیرزن لزوماً همعقیده نیستم. و فرصتی هم نیافتم که در اینباره با وی گفتوگو کنم. و البته خودم هم قصد پایاندادن به زندگی را ندارم. پس فعلاً نیازی نیست در پروندهام تمایل به خودکشی را ذکر کنی. چرا که آنْ کارِ آدمبزرگها است.
راستی دکتر؛ فکری هم باید بکنم به حالِ ساعتِ خوابم. عجیب آشفته است. اهل منزل هم دیگر خسته شدهاند. بسکه شب تا صبح میروم و میآیم و شلوغ میکنم. البته باید از آن چیزهایی که آشفته نیست بگویم؛ چه، همهچیزم اینروزها درهم و آشوب است. ولی شب را مگر برای خواب نگذاشتهاند؟ باور کن یادم رفته است. فکر کنم موثر است در کارایی و بهبودی. خوابِ شب را میگویم. آری. خودم میدانم همین کارهای ساده چقدر در حال روحی و روانی آدم تاثیر میگذارند. بهجان خودم طعنه نمیزنم. همین توصیههای کوچک را باید دریابیم.
اصلاً همان کتابهای موفقیت و انگیزشیها را هم که عموماً به کفشمان نمیگیریم، و کلاً این کتابهای قهوهای را هم اگر با ایمان و باور بخوانی، باور کن جواب میدهد. شاید هم ندهد. ولی خب در کل میخواهم بگویم ایمان مهم است خیلی. باید مثل جان لاک بود در لاست. همو که خطاب به جک شپرد گفت:
You're The Man Of Science, But I'm The Man Of Faith.
و بگو ببینم در آخر کدامشان بر مسند حقانیت تکیه زد؟ میگویی ندیدهای این سریال را. بنشین ببین دکتر جان. همینها خودش مملو از همهچیز است. دست کم نگیر. آه دلم برای لاست تنگ شد. برای روزهای اسارتِ حداکثری در زندانِ آن. پدیدهای بود برای خودش. هرچند رو به آخرهای کار، "چه حیف"ها و "ای کاش"های بسیاری را برانگیخت. اصلاً چه شد که بحث به اینجا کشید؟ مهم نیست. دیگر برو دکتر. برو. میبینمت بهزودی.
03 اردیبهشتِ 02
مطلبی دیگر از این انتشارات
بنفش من
مطلبی دیگر از این انتشارات
برسد به دست دوست...
مطلبی دیگر از این انتشارات
دست در دست تو، قدم زنان تا ابد