میخواستم برای سما بنویسم-

امیدوار بودم بتوانم نامه ای بنویسم، به مخاطب سما.
تا برایش از رنج دلتنگی یک روزه ام بگویم.
اما من تهی تر از آنم،
چرا که من :

۱۷۰ روز بعد، قرار هجده ساله شده باشم، امروز که مشغول یللی تللی بودم و ول معطل می‌چرخیدم.
عمق فاجعه خرد بودن و کوچک بودنم رو چشیدم.
قضیه ای که مدت ها داشتم روش کار می‌کردم، کنار یکی از عزیز ترین هام به خاطر به وجد اومدن زیاد از حدم پیشش، آسیب زا شده و اسیب زدم بهش.
خوب درس نخوندم و مهارت خاصی رو درونم پرورش ندادم.
برای هیچ چیز آماده نیستم و از هر طریقی در حال شونه خالی کردنم، حتی ایده ای که به یک شرکت ارائه دادیم و قرار بود کار کنم، کنار گذاشتمش.
فهمیدم آدم عمل نیستم، توی باخت غرق شدم و ادامه ندادم.
چند ماهه لای هیچ کتابی تو خونمون باز نشده، رمان نمی‌خونم، فیلم نمی‌بینم، تفریح نمی‌کنم تا درس بخونم.
و درس نمی‌خونم به بهانه احساس نا خوشایند و درد!!
و چرخه ادامه داره.
من ضعیف تر و ضعیف تر ادامه میدم.
شاید این روز ها، قبل از باخت، کنار کشیدم؟
نمی‌دونم.
فعلا واقعا خستم.
خستم چون انگار درست کردن شرایط دیگه توی دستای من نیست، من همنقدر کوتاه دلتنگش شدم و منتظرم.

-
-

کاش سما رو نرنجونده بودم.--