ناآشنا ترین آشنا

این نوشته، از هرچیزی واقعی تره و ریشه درون سرگذشت یه فرد داره، تنها خواهشی که دارم اینکه بدون صبر و حوصله نخونیدش و ساده ازش نگذرید :)

حتی روزی هم کنار هم نگذراندیم. آفتاب و مهتابی ندیدیم و همانطور که دیگران بودند، نبودیم.

تنها شباهت من و تو، خون جاری در رگ هایمان و قلب تپنده ی اوست. او پیوند دهنده ی دو جهان ماست. گوی صورتی را که مینگرم یاد تو میوفتم، تویی که با جسم من از یک جنسی و حتی کنون نمیدانم کجایی. کجایی؟

دلم برایت تنگ میشود، انگار همچون یک زندگی عادی هرروز هم را دیده باشیم، انگار روزی به سربازی بروی و آش پشته پایت را با اشک چشمانم هم بزنم، انگار از سفری دور و دراز برگشته باشی و برایت از قصه های جدید بگویم. ببخشید که نتوانستم برایت.. برایت یک حداقل دوست باشم؛ تقصیر من نیست، تقصیر او هم نیست؛ خودت ندانی منکه میدانم چقدر برای ماندنت جنگید، چقدر خون جگر خورد تا تورا از آغوشش نبرند.

زندگیمان همچون قصه ها نیست، خود یک قصه و کتابی پرماجراست. نمیدانم تا چه اندازه به ادبیات علاقه داری، یا که اصلا من در گوشه ی ذهنت هستم؟ از همان هشت سالگی که به وجودت پی بردم هرروز را متفاوت تصور میکنم، خاطرات حقیقی و خاطراتی با تو.

شاید باورت نشود ولی، من نگران توعم، هیچی برایت نداشته باشم حداقل دلواپسی های..... ام وجودم را از بین میبرد. فقط میتوانم برایت آرزوی بهترین هارا کنم تا زمانی که بدانم باید چه کرد، قول میدهم روزی تمام نبودن هایمان را جبران کنیم، آن روزی که دیگر سرنوشت حق قضاوت نداشته باشد.

یعنی کجایی؟ شام چه خوردی و با که حرف زدی؟ کسی را برای دوست داشتن داری؟ اگر داری دوستت دارد و برای خوشحالی وجودت میجنگد؟ صادقانه بگویم منی که لای پر قو بزرگ شده ام را نمیتوان با تو که زجر های فراوان کشیدی مقایسه کرد، بعد از مامان و بابا، تو برایم یک قهرمانی، یک قهرمان خاص. میتوانم با پوست و استخوانم سرمای بدن از سر ترست را حس کنم، گاهی که حالم خوب نیست به من الهام میشود آن سوی خاک ها تو نیز شاداب نیستی، قوی بمان؛ قوی بمان من به تو ایمان دارم ، میدانم میتوانی چون از خون آنی، حتی اگر قطره ای از وجود او در سنگ هم چکیده میشد ؛ تبدیل به قلبی پهناور و شجاع و مملو از عشق میشد، تو که جای خود داری.

کاش کمی بیشتر با او وقت میگذراندی، واقعا خیلی ناراحتم که نتوانستی کنارش بودن را تجربه کنی. نتوانستی باشی و از غذاهایش که با عشق میپزد بچشی، حتی اولین روز کلاس اول نتوانست تورا از زیر قرآن رد کند، کنارش فیلم و سریال ندیدی که بفهمی چقدر بهت خوش میگذرد، پس از یک روز سخت سرد در آغوشش نبودی که بدانی چقدر مهربان است، کاش میشد تا صبح برایت بگویم، اما اگر حتی یک روز با او زندگی میکردی میفهمیدی چقدر دوستت دارد و فوق العادست، ...

همچون جهان بی انتهایی در ماندنی ترین سرزمینی، میدانم من هم برایت شاخه گلی درون شیشه ی مات سبزم. اگر صاحب کارت سرت فریاد کشید، پدرت امانت را برید یا کسی قلبت را شکست؛ میتوانی با روحم حرف بزنی، او همیشه در کنار توست و با دل و جان گوش میدهد. بدان اگر همیشگی ات رهایت کرد، من اینجا منتظرم تا زخم های خونینت را ببندم، کمی برایت ..... باشم و روزی بالاخره بتوانم بگویم.

سرنوشت ، عجیب تر از آنیست که بخواهم درموردش نظری بدهم، پس خواهم گفت شاید روزی شیشه ی اتاق آسایشگاه سالمندان بخار گرفت، آن روز مردی را میبینم که با شور و سر استین هایش پنجره را پاک میکند، ده سالی از من پیر تر است و چشمانش به آبی آسمان، لبخند بیجانی میزنم و ناگهان خاطره ی تکه پاره ای در گوشه ی ذهنم میدرخشد، چشمانم از گردش فلک برق میزند و به او میگویم بالاخره میتوانم برایت.....باشم:)