#نامه_نَوَدُم✉️:

[ پنجشنبه ۴بهمنِ ۱۴۰۳ ]


میدانی عزیزِدلم!

این روزها دیگر حال و حوصلهٔ هیچ چیزی را ندارم جز چند قلمی نوشتن و گوش سِپُردَن به آهنگ‌ـهای بی کلام!

چند صباحی‌ـست که در کوچه‌ و خیابان‌ـهای شهر قدم نمیزنم. آخر دیگر خسته و هم اینکه ناامید شده‌ام از پیدا کردنت. رَمَقی دیگر در جانم باقی نمانده جانِ‌دل! اگر میدانستم بعد از رفتنت ، باید اینگونه به دنبال پیدا کردنت بروم، هیچوقت اتفاقی در عصر آنروز نمی دیدمت! ای کاش نمی دیدمت!

نامه‌ـهایم دیگر دارند به انتها می رسند و تو قصد بازگشتن نداری!

راستی! نذری که کرده بودیم یادت هست؟! گمان نکنم یادت باشد. آخر خیلی سال است دیگر فراموش‌ـش کرده‌ای! خواستم بگویم بعد از گذشت این همه سال هنوز نذر‌هایی که باهم انجام میدادیم، من خود به تنهایی اینروزها انجامش میدهم. در حین انجام دادن این نذرها، کمی هم حمدوسوره‌ای برای نثار روحَت میخوانم تا آرام بگیری و من را به‌ـخاطر بیاوری!

دیگر میدانم که تو پیش خدایی و او هم مراقبِ ۲۴ ساعتهٔ تو! برای همین دیگر نمی گویم خدا مراقبت باشد. در عوض میگویم تو و خدایَت مراقب من و این دلِ رنجورم باشید. در سجده‌‌ـهایم، همیشه خواسته‌ام که دعایَم کرده باشی پس، میشود این بار هم مرا دعا بکنی و هر از گاهی از آسمانِ خدا، یک نگاهی بی‌اندازی به این انسانِ تنها و غصه‌ـدار...؟!

#نامه_هایم✉️

#راپونـزل_نوشت🧸❄️

#کپی_حرام🚫