به نام الههی رعد..
نامهایبرایتو؛هرچندکهمیدانمنمیخوانی:)
برگه ای را بر میدارم و نامه را در دل طبیعت آغاز میکنم:
《روزی از روزها شخصی دور از دیگران بر روی تپه ای زیر سایه درخت درحالی که باد موهایش را به عقب هدایت میکند برایت این چنین مینویسد.شاید عجیب باشد،زمان زیادی از دیدنت نمی گذرد و دلتنگت هستم》
دلم نمیخواست با حرف هایم ناراحتش کنم پس جمله آخر را خط زد و نامه را از سر خواندم چیز زیبایی در آن وجود نداشت پس کاغذ را مچاله کردم و در کاغذ جدید این چنین نوشتم:
《به نام آن کسی که نمیگذارد کنارت باشم》
باید جملاتم را به خون رگ هایش تزریق می کردم پس کمی فکر کردم و در آخر این چنین نوشتم:
《به نام آن کسی که مرا مجبور به نوشتن این نامه کرد. به نام خالق چشم هایت.به نام خالق تنهایی.به نام خداوند رنگین کمان.عزیزم همیشگی ام! تپه ای دور افتاده و سرسبز را درنظر بگیر که روی آن درخت بید بزرگی خود نمایی می کند،زیر آن درخت دختری نشسته است و به تنه ی درخت تکیه داده است و اجازه میدهد مادر طبیعت موهایش را نوازش کند زیرا مادر خودش وقت کافی برای نوازش و عطوفت های مادرانه را نداشت.طبیعت خیلی مهربان است.او به عنوان یک مادر باید شاخ و برگ درختان را نوازش کند و به پرواز در آورد ولی مجبور نیست برای انسانی که با مقام انسانیت به همه چیزش لطمه زد، مهر و محبت خرج کند》
انگار اصل موضوع را فراموش کرده بودم پس کمی پایین تر رفتم و این چنین نوشتم:
《میبینی مادر طبیعت برای آن تنِ زیرِ درخت چیزی کم نگذاشته ولی آن تن بی چشم و رو با فکر کردن به تو لبخند میزدند و مادرش کم کم قبول میکند که یک دیوانه را به دنیا راه داده است...
دیوانه،دیوانه،دیوانه
طی ماه های اخیر آنقدر این کلمه را شنیده است که با آن خو گرفته اما او چکار کرده که او را اینگونه خطاب میکنند؟اگر بخواهی بر خلاف دیگران عمل کنی دیوانه خطاب خواهی شد.
مگر دیوانه ها چه کسانی هستند؟
آنها فقط به آدم هایی که نیستند بلند بلند فکر می کنند.
به یاد کسانی که دیگر نیستند لبخند میزنند.
شاید آنها فقط عاشق هستند.
شاید به خاطر فراغ و دوری چنین شده اند.
آری کمی دور تر از آدم ها تنی بر فراز تپه ای میرقصد و میخندد و مینویسد ملت به آن می گویند دیوانه!ولی او فقط دلتنگ است.دلتنگ لبخند هایت،بغل های گرمت،صدایت،موهایت،چشم هایت
اما در کل زنده است و این را مدیون لبخند هایت است که دیگر در چشمش ظاهر نمیشود.
راستش را بگو چگونه میتوانی لبخند هایت را از او دریغ سازی!؟》
نامه را درون پاکت میگذارم.احساس خفگی میکنم.انگار که آسمان کثیف و آلوده میشود،ابر ها فریاد میکند، مادر طبیعت عصبی میشود و با خود خاک می ورزد،درخت بید با نوازش های مادرش که بیشتر شبیه سیلی است تکان های زیادی میخورد، زمین میلرزد.مادر طبیعت نامه را از دستانم چنگ میزند و آن را به ناکجا آباد هدایت میکند،شاید آن را از طریق پنجره وارد اتاقت کند و روی تختت بیندازد و آن گاه شاید تو هم دلتنگ شوی؟،،،
____________________^_^_____________________
مطلبی دیگر از این انتشارات
نامه صد و نوزده ( مازوت ؟ )
مطلبی دیگر از این انتشارات
شب های بیهودگی
مطلبی دیگر از این انتشارات
حوصله ندارم عنوان خوب پیدا کنم