نامه ای برای صندوق پستت:

سلام عزیز دلم.می‌دانم گفته بودم نامه ای که برایت فرستادم آخرین نامه است اما دلم حالی‌اش نمی شود که وقت نوشتن من برای تو به سر رسیده است اما گمان می کنم تا زمانی که این دل برای تو تنگ می‌شود من باید برای تو بنویسم! شاید تا به ابد...

به یاد داری در نامه ی قبل گفته بودم شاید وقت آن است که به دیگری فرصت بدهم؟ او فرصت را سوزاند و هم اعتماد و دل مرا! و در نهایت باز به حرف قلبم رسیدم:

_بهتر از اون وجود نداره انقدر دست و پا نزن احمق!

راست می گفت من احمقی بودم که به راحتی گول خورده بودم و دلم و هرچیزی که داشتم را خرج کردم تا جایی که حس می کردم مرد رابطه‌ی ناقص‌الخلقه‌مان منم و مدام به روی خودم نمی آوردم که یک چیزی اشتباه است!

اما مگر یک انسان چقدر تحمل دارد؟ نمی دانم! دقیقا وقتی که دیدم نمی توانم از کلمه ی مرد برای مردها استفاده کنم و به همه شک دارم و حالم بد است تحملم تمام شد و الان هم خسته تر از همیشه دارم برایت نامه می‌نویسم.می‌خواهم تورا مقصر بدانم چون دیواری از تو کوتاه تر نمی شناسم.

می دانم که تو جواب نامه هایم را نمی دهی و غر نمی زنی و خبری از گله و شکایت نیست.پس گناه ندانم کاری و چشم پوشی از تمام نشانه های جلوی چشمم را گردن تو می اندازم و به صورتت زل می زنم و می گویم:

_تقصیر توعه که منو دوست نداشتی! اگه دوستم داشتی هیچ عوضی‌ای رو تو زندگیم راه نمی‌دادم!

مردمک چشمان قهوه ایت می لرزند.دلت را نمی دانم.امیدوار بودم دلت برایم لرزیده باشد.اما فکر نمی کنم که این‌چنین باشد.به اینکه گناه را گردن تو بیندازم بسنده می کنم.الان نوبت غر زدن از روزهایم یا شاید تعریف حال و احوالم است.

هم خوبم و هم خوب نیستم...می‌خواهم باعث و بانی‌اش از روی زمین محو شود که کسی جز خودم و اعتماد بی اندازه ام و اعتماد به عرش یک شخص ثالث نیست!

راستش را بخواهی حالم از خودم بهم می خورد و در عین حال بیشتر قدر خودم را می دانم.راستی کاش صندوق نامه‌ات را نگاه می کردی.در نامه ای محرمانه خبر خوشی را برایت آورده بودم؛می توانی مرا خانم نویسنده صدا بزنی.لبخندم را ندید بگیر.اصلا از این حرف منظوری نداشتم...

دروغ چرا منظور خاصی داشتم می خواستم به سراغ صندوق نامه هایت بروی و یک نامه را حتما ببینی!

عزیز دلم! همچنان تو را بی حد و حصر دوست دارم.اما فکر نمی کنم دیگر جایی در زندگی ام داشته باشی! شاید هم اگر بیایی به تو فرصت بدهم...نمی دانم در حال حاضر فکر می کنم تو متعلق به من نیستی و هروقت دیگری که به سمت من بدوی بازهم به من تعلق نداری بنابراین تو جایی در زندگی ام نخواهی داشت.

عشق من به تو هرگز تمام نمی شود.از شکلی به شکلی دیگر تغییر شکل می دهد،جامد،مایع،گاز و نامرئی می شود اما نابود نه! امیدوارم حرفم را متوجه بشوی!

می دانی امیدوارم که تو بدانی وقتی یک دختر می گوید نه منظورش چه است و از شخص دیگری که وارد زندگی ات می شود سواستفاده نکنی هرچند که می دانم این چنین نیستی ولی بازهم امیدوارم به اینکه همانطور که شناختمت باقی بمانی و بد نشوی! آدمی به امید زنده است...تو بهترینی هستی که تا به حال می توانستم بشناسمش و آری قرار است برگردم به تنظیمات کارخانه!

خودت خوب می دانی منظورم چیست...تنظیمات وحشتناک! :)

یک چیز دیگر برای اولین بار اگر به عقب بازگردم دیگر این مرد مضحک را به زندگی ام راه نخواهم داد؛چون تمام چیزهایی که ساخته بودم را خراب کرد و بعد بزدلانه گریخت.وقیح تر از آن چیزی بود که فکرش را بکنی. بازهم مقصرش تویی! اگر تو کمی بزدلی را کنار گذاشته بودی و دم از آن شرایط لعنتی نمی زدی که معلوم نیست بهانه بود یا واقعیت یا دوست نداشتن من وضع جفتمان فرق می کرد.

شاید الان به جای نامه نوشتن و تلاش برای مهار بغض لعنتی ام در آغوش تو لم داده بودم و می گفتم که چقدر خوشبختم...

زندگی ام آن چیزی که با تو تصور کرده بودم نشد! امیدوارم زندگی ای که به تنهایی تصور کرده ام مو به مو مانند نقشه پیش برود... امیدوارم...امیدوارم...

امید؟ درست زمانی از راه می رسد که تمامی راه ها برای شخصیت اصلی داستان بسته شده باشد.زمانی که ته بن‌بست گیر افتاده باشد و فکر کند کارش تمام است.درست در همان لحظه نور از راه می رسد یا یک نجات دهنده!

زورو،بتمن،سوپرمن یا حتی رستم یا سهراب یا حتی گرد آفرید.به هرحال هرچه هست قهرمانیست زمینی یا آسمانی که کمکت می کند اما این بار کسی به کمک من نمی آید.

حس می کنم من شخصیت اصلی هستم که نقش قهرمان را برعهده داشتم و حالا تمام نیروهای ماورالطبیعه ی عزیزم را بیهوده خرج کرده ام و الان ته یک بن بست زخمی و تنها نشسته ام.نور کمی بر سرم می تابد اما فقط منم...من و من! می دانم باید از جایم بلند شوم.عادی رفتار کنم و حالم خوب باشد و به ادامه نجات دادنم برسم اما پس من چه؟

شاید عجیب باشد یا باور نکردنی اما به حدی دلم برای خودم می سوزد که خودم باورم نمی شود.آنقدری که برای اولین بار آه کشیده ام و نفرین کرده ام! باورت نمی شود؟ من هم باورم نمی شود...

می دانم حالا حتی اگر بخواهی مرا بشناسی هم نمی توانی! آنقدر عوض شده ام که خودم هم مانده ام چه شد و آن من قبلی کجا رفت! آه...

زندگی همین است.خب به تو تبریک می گویم.انگار غرهایم تمام شد. میتوانی از دستم نفس راحت بکشی.هرچند تو بازهم این نامه را نمی خوانی!

خوب می دانم که هیچکدام را نمی خوانی! ولی چرا باز برای تو نامه می نویسم؟ به فلسفه ی دیوار کوتاه تری از تو نیافتم اشاره می کنم...هرچند این هم بهانه است برای پوشاندن دلتنگی ام اما خب تو دیواری کوتاه هستی که زورم به آن می رسد.همینی که هست!

از طرف :

د.ت به ب.د