نامه ای به او که نمیخواند

عزیزم ! سلام .

این نامه را برایت مینویسم تا هرگز نخوانی. هرگز ندانی که آنچه در قلب من است آتش است و آنچه در من کاشتی یک گرماست که گرچه مدت هاست سرد شده و سر عقل آمدم ، هنوز گاه به گاه به یادت میفتم و دلتنگت می شوم.

امان و وای امان از روزگار که در آن دل میدهیم و از دست می رویم. هنوز شب اولی که از هیجانت نخوابیدم، یادم است. همان شب که فهمیدم دوستم داری. همان شب که گفتی و در آغوشم گرفتی . امان از دل . امان از گرمای آغوش عاشقانه که حتی یادش آتشم میزند.

ما برای هم نبودیم. هیچ چیزمان برای هم نبود. شرق بودیم و غرب . سیاه بودیم و سفید. ای کاش قدر میدانستی که یک فرد در یک گوشه از این دنیای شلوغ ،در این تهران آلوده و زیبا تو را از اعماق وجودش دوست میدارد. خالصانه و عاشقانه .

از جدایی ما ۲ سال و ۱۱ ماه است که میگذرد . خاطرات خوبمان را در صندوقچه ای دفن کردم و هر وقت یادت میفتم تلاش میکنم به یاد بیاورم چه ها که با من نکردی. چه جفاها که بر من کردی و لایق هیچ کدامشان نبودم.

شرمنده ی خودم هستم از آن که هنوز تو را (همان تویی که عاشقش شدم و نه آن خودخواه از خود متشکری که بعدها فهمیدم هستی) مانند آخرین گلبرگ اولین گل سرخ ، لای کتابچه ی قلبم نگه داشتم و خشک کردم.

پس از قطع ارتباطمان آنقدر در هم شکستم که به خود قول دادم دیگر هرگز قلبم را چنین باز نکنم تا لگد شود و بشکند . تو اشتیاق را از من دزدیدی و من هم احساس ناامنی ای که تو نسبت به روابط داشتی را از تو دزدیدم. قطع رابطه ی ما شد مبادله ی ناعادلانه ای که به من یاد داد روزگار هرگز منصفانه نبود و نیست.

ای کاش دوباره یادت نیفتم. نه یاد احساسم ، نه یاد احساست ، نه آنچه با من کردی ، نه آنچه با تو کردم.

عزیزم ! برای تو مینویسم چون میدانم تو همان عزیزی هستی که نمیخوانی. تو آن عزیزی نیستی که میخواند.