نامه ای به برادر کوچکترم
سلام برادر٬
امیدورم که حالت خوب باشد. 25 سالگیمان مبارک. چه زود گذشت از زمانی که دور شدی تا رویایت را دنبال کنی. از زمانی که دیگر خبر نگرفتی. گفته بودی حالت خوب و سرت گرم است. آن روز که اینها را گفتی و رفتی٬ از دستت ناراحت بودم. مگر پرسیدن احوال برادر چقدر از تو وقت میگیرد که نخواستی دیگر صحبت کنی. تصاویر موفقیتت را در رسانه دیدم و از صمیم قلب برایت خوشحالم که در این سن به موفقیت و پایداری رسیدی. البته که من از همه چیز خبر ندارم چون هرگز با من حرف نزدی و گمان نکنم قصد چنین کاری را هم داشته باشی .
به یاد داری زمانی را که با همدیگر میخواستیم دنیا را متحول کنیم. چه رویاهایی که در سر پروراندیم. آن روزها وقتی از من میپرسیدند که دوست داری چکار کنی٬ میگفتم؛ میخواهم با برادرم به ژاپن برویم .آنقدر از روند کاری کتابمان مطمعن بودم که خود را در آن مراسم تصور میکردم. چون درونگرا هستم تو را میدیدم که میرفتی و جایزه را میگرفتی و به جای هر دومان صحبت میکردی. چند هفتهای گذشت و دیدم حوصله نداری تا داستان کوچکی را پیش ببریم .حتی یک تصویر هم برایم نکشیدی که نشان دهی حداقل به آن فکر میکردی. تنها تو را سرزنش نمیکنم، خود من هم خیلی وقت ها تنبلی میکردم یا انگیزه و همفکری لازم را نداشتم. میدانم زیاد به تاخیر انداخته بودم،اما من هم دلایل خودم را داشتم. تو سرت گرم زندگی بود و من در نبردی درونی.
نمیتوانی باور کنی چقدر دوست داشتم سطح دغدغه هایت را داشتم. میدانستی یا حداقل فهمیدی چه میخواهی. تو توانمدی دستهایت را شناختی. دلم میخواست کمی مثل تو بودم و حداقل میتوانستم عاشق شوم. من گم شده بودم و برای نجات خود از این تاریکی به هر رویایی چنگ میزدم. اما آن رویاها پوچ بودند یا پوچ شدند، شاید چون این پوچی از خود من بود. میخواستم بزرگ باشم و همزمان گویا سندروم پیترپان گرفته بودم. نمیدانی چقدر دوست داشتم بیای و مثل همیشه ایدههایم را برایت بگویم و مثل همیشه یا مسخره کنی یا به آنها پر و بال و سامان بدهی.
سالها گذشت و تنها در عید تبریک گفتنی از تو خبر میشد٬ البته که من پیام میدادم تا یک ماه بعدش تو درجواب بگویی “عیدت مبارک داداش”. امسال از شدت دلخوری نخواستم تولدت را تبریک بگویم. تو هم نگفتی. به یاد داری زمانی گفته بودم که زود فراموش میشوم. تو تشر زدی که اگر دنیا از هم بپاشد و حتی اگر خودم هم بخواهم تو از من جدا نمیشوی. برادرانی که تا آخر دنیا درکنار یکدیگرند. گویا رویاهایت از ویرانی دنیا سنگینتر بود. موفقیتت را که دیدم این افکارم بی اهمیت شدند. چرا باید تو را سرزنش کنم. برایت خوشحالم و موفقیت های بیشتر آرزو دارم. امیدوارم یک روز به جای هردومان به ژاپن بروی. البته اگر هنوز هم برایت جذابیت داشته باشد.
اگر از حال من بپرسی باید بگویم که خوب نیستم. در گذشته رویاهای بسیاری داشتم. خیال میکردم در 25 سالگی شاخ غول را میشکنم و برای خود کسی میشوم. اما روزها گذشت و من در مردابی گیر افتاده بودم که از پوچی خود ساخته بودم. به چیزی دست بردم تا این پوچی را به خود " تلقین" نکنم. اما پوچی من از تمام رویاهایم سنگینتر بود. زمانی به خود آمدم که دیدم تا دهان در مرداب فرو رفتم. ندانستم از کِی تقلا برایم دشوار شد و آهسته شدم. حال 25 سال از عمرم میگذرد و من همانم که در آن گیر افتادم و به گمانم تقصیر خودم هم هست. در سنی که همهی آشنایان به ثبات رسیدهاند٬ برای خود کسی شدهاند و حداقل میدانند چه میخواهند و چه میکنند٬ من هنوز با خودم درگیرم. تنها چیزی که در آن به ثبات رسیدم پوچی است. خنده دار است که هنوز به زندگی خود پایان ندادهام .هنوز هم فکر میکنم ترک این بازی؛ انتخابی ساده٬ احمقانه و بی ارزش ست. هنوز هم بعد از کمی فکر و سرگرمی٬ درونم جرقهای کوچک میزند تا نمیرم، دست و پا بزنم و از این مرداب پوچی خودم را بیرون بکشم.
به یاد داری چقدر خسته بودم؟ حتی اگر میخندیدم نگاهم خسته بود. میدانستی خواب راحت ندارم چون کابوسها هرشب به جانم میافتادند اما برایم عادی شده بود. نمیدانستی چگونه است؛ چون میگفتی هرگز خواب نمیبینی. برایت جالب هم بودند و از آنها ایده برای داستان مییافتیم. گفته بودم میتوانم بجنگم و همیشه پیروز باشم. میدانستی شیاطین را شکست میدهم٬ اما همیشه درست نبود. من هم از شیاطین شکست میخوردم. بارها و بارها اما پس از هر بار کشته شدن دوباره زنده میشدم. مدتی آنقدر بزرگ شدم که دیگر کابوس ندیدم. شاید کابوسها هم میدانستند که پوچی من سنگین است و آنها را میبلعد.
زندگی برای من کمی دیر شد. هر روزی که از 25 سالگیام میگذرد غمگینتر و پوچتر میشوم. دست به کارهایی میزنم و برای خودم لیست تهیه میکنم تا به حرکت دربیایم، تا در این تاریکی برای خود چراغی روشن کنم. میزم از لیستهایی پر شده که بر هر برگهای نوشتم. برنامه و کارهایی که به ندرت انجام شدند. در مقالهای خواندم که برای انگیزه باید کوچکترین کارهایم را هم ببینم. اما پس از چندین بار تمرین فهمیدم که من آدم کارهای کوچک نیستم. هر چه معیار کوچکتری بگذارم ذهنم کوچکتر میشود. بزرگ هم فکر کردم جواب نداد. نمیدانم چه کنم و نمیدانم چه میکنم٬ اما نمیخواهم دست بکشم. هر بار به خود میگویم این هم تنها کابوس و چالشی دیگر است که باید از عهدهاش بربیایم. به یاد داری که من با خود بیعرضه بودم اما بحث مراقبت از دوستان که میرسید چگونه نیرو میگرفتم. فهمیدم که اشتباه من همین بود. همه در این دنیا اولولیت اولشان خودشان است که گویا کار درستی میباشد. در تلاشم اما هنوز هم نمیدانم چطور مانند همه باشم، به تعادل برسم یا خودم را دوست بدارم.
خیلی حرف زدم. بههرحال چه بخواهیم و چه نخواهیم زندگی میگذرد و باید با جریان آن همراه شد. برادر کوچکترم٬ تو سوار قایقت شدی و با جریان زندگی حرکت کردی ولی من به همراه چندین قایق شکسته غرق شدم و لجن گرفتم. شاید روزی من هم به جریان افتادم٬ اما تو از پارو زدن دست نکش. ادامه بده و بیش از اینها موفق شو.
دوستدارت. برادر بزرگتر
بیست و سوم خرداد 1403
مطلبی دیگر از این انتشارات
حالا یار که هستی؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
نفس بکشم؟ چگونه؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
شب نویس