نامه ای به تو که نمیخوای نمیدونم چند

روز ها میگذرند و من دیگر آنها را نمیشمارم
بجای شنبه و یک شنبه تاریخ را میدانم که که دقیق بدانم کجای زمانی هستم که تو را گم کرده ام
پشیمانم
دگر ندارمت
خودم باعث شدم که بروی و حالا هی سوژه ی قلم بی رحم تر از شمشیر سرباز مغول میشودی.
کاغذ هم از نوک قلم چاک چاک میشود و قلم هم از زخم هایی که کاغذ به او میزند هی از خونش کم میشود
بعد هم نامه ای پدید می آید که تو آن را نمیخوانی
روز هایی را به یاد دارم که دوست بودیم. دو تن و یک روح بودیم. به یاد دارم که شده بودی جان و جهانم و مثل مولانا و شمس بودیم
حرف هایم را فقط تو میشنیدی درست است که سرزنشم میکردی ولی آخرش بهترین دوست بودی.
میدانی؟ در جایی خواندم او رفت که با عکس هایش بماند و افسوس که تو همان او بودی.
دور شدی و شدی مثل یک ستاره که در تاریکی شب هایم تنها نور بودی آری در سیاهی افسردگی هایم روشن ترین نور بودی.....
شب بیداری هایی که بهم هدیه میدهی را دوست دارم ای دوست مثل قهوه های شب امتحان ریاضی نوبت دوم سال یازدهم برایم هشیاری و از ازدیادت گاهی باعث سنگکوب بودی
تو فقط دوست بودی
ای کاش میدانستم که چرا دوست نمیمانی؟ چرا میخواهی از این دوستی بروی و نمی آیی؟
چرا نمی آیی و نمیگویی که هنوز معرفتی نسبت به ما داری؟
آن دلخوری چیست که زما داری؟
این دیگر آخرین نامه ایست که برایت نوشتم و سپس دور میشوم ز ناواری
پ. ن: دیشب خیلی به یادت بودم
پ. ن۲: اگه خوندی فقط بگو که خوندم:)