نامه ای به تو که نیستی _نامه (۴)

بیخیال. دیگه حوصله ی نوشتن هم ندارم. اصلا این حرفایی که الان میخوام بگم خیلی به خاطر تو نیست، اما بهت میگم چون نیستی. آدمایی که نباشن میشن مرکز درد و دل. میشن محل حرف هایی که تو دل آدم مونده. مطمئنم اگه بودی هم این چیزا رو بهت نمیگفتم. ولی الان دارم میگم.
برات نامه نوشته بود. نامه شو خوندی. درد من اینه که نامه شو خوندی و چیزیت نشد. من قلبم با اون کلمه هاش درد گرفت. دستخطشو نگاه کردی؟ هنوز همون شکلیه. مثل خیلی قبل. اون روزا رو یادمه که خوشنویسی کار میکردین. یکم تو یکم «ف.ه» یکم «ص.ه». نمیدونم. من که بچه بودم. ولی انگار شما مسابقه خوشنویسی گذاشته بودید. دستخطش از همون روز همونطور مهربون موند. میگم مهربون چون انگار مهربونه. اینطوری فکر میکنم. حتی وقتی لبهاشو جمع کرده و گونه هاشو داده جلو و اخماش تو همه. حتی اون موقع. بزار بهت بگم خیلی بی معرفتی. بهت حق نمیدم چون برخلاف تو فکر میکنم این خود خواهیه. اینکه نامه شو بخونی و به هیچ جات نباشه.
اخه من مگه کیم؟ من کیم که با باهام حرف میزدی و درد و دل میکردی؟ من مگه چند سالم بود؟ چرا باید الان احساس کنم که همه ی این ماجرا تقصیر من بود؟ تو بهم میگفتی خبرچینی اونا رو پیشت بکنم. من میدونستم نباید اینکارو کنم ولی تو اصرار میکردی. میدونستی اصرار که کنی نمیتونم مقاومت کنم. من یه جوری میگفتم که ناراحت نشی ولی هر چی میگفتم به بد میگرفتی. نظرمو میپرسیدی. حتی یه بار گفتی که دلت میخواد این کارو بکنی و من هیچی نگفتم. من فقط گوش میدادم. اخه باید چی میگفتم؟ همین الانشم بلد نیستم باید چی بگم. من این موقعیت ها رو دوست ندارم. موقعیت دعوا، ناراحتی. اصلا من آدم تشخیص حرف درست و‌ کار درست تو لحظه های حساس نیستم. چرا خیال کردی من کسی ام که میتونی پیشم درد و دل کنی و نظرمو بپرسی؟ و بعد هم یه روز بی خبر بری.
بهم پیام نده لطفا. دلم نمیخواد تصورت کنم. دلم برات تنگ شده اما دوست ندارم تصویر های گذشته ات که توی سرمه خراب بشه. دلم خیلی برای چشمات تنگ شده. فکرشو بکن. دوسال همینطوری گذشت. و تو هنوز دوست نداری برگردی. مهم نیست. حتی دیگه نمیتونم برگشتنت رو تصور کنم. نمیدونم اخرش قراره چی بشه.
نه، بیخیال، ناراحت نیستم. فقط بعضی موقع ها دلم میخواد حرف بزنم. همیشه همچین موقع ها حال بدی ها رو باهات تقسیم میکنم. تو ذهنم تو رو میارم و باهات حرف میزنم یا مینویسم. وای اگه بخونی خنده ات میگیره. هر مزخرفی که بتونم مینویسم. قالبا حال بدم مربوط به تو نیست اما اخر سر همه چیزو به تو ربط میدم. اصلا انگار خودمو یادم میره و‌ یاد تو می افتم.
اولش گفتم حوصله ی نوشتن هم ندارم. اره. اینروزا تو دنیای بدی‌ام. تو هم که همیشه اضافه بر خستگی هامی. بهت که فکر میکنم دردام تازه میشه. منفی بافی دیگه بسه. اره بسه. فقط همینو بگم که این روزا روزای خوبی نیست. تو بد مخمصه‌ای گیر افتادم. راهو بلدم. ولی حرف نیمکره چپ و راست با هم نمیخونه. گیجم. کلی کار ریخته سرم. من چرا هیچ وقت بلد نیستم زمانمند به کار هام برسم. چرا همیشه و توی هر موقعیت از خودم ناراضیم. چرا همیشه یه کار هایی باقی میمونه که انجام ندادم؟
بیخیال خیلی نمیخواد به من فکر کنی. بیا چند تا خاطره بگیم دلمون باز بشه. یادته با هم کتاب میخوندیم. کتاب «شدن» رو با هم خوندیم و یه کتاب دیگه که اسمشو یادم نیست. وای چقدر من عاشق اون لحظه ها بودم. یه صفحه من یه صفحه تو. یادته برای قطره های گِردِ رنگ که چکیده بود روی زمین، چشم و دهن کشیدی؟ یادته دو ساعت بحث فلسفی میکردیم و اخرش نمیفهمیدیم چی شد به اینجا رسیدیم؟ یادته با هم دعوا میکردیم؟
از حرفام دلخور نشو. شاید بازم برات نامه بنویسم. ولی بهم پیام نده. من همینطوری باهات حرف میزنم. لازم نیست جواب بدی.

دوستار همیشگی ات
پوپک