نامه ای به تو(3)

بابالنگ دراز عزیزم...سلام!

حالتان چطور است؟امیدوارم حالتان خوب و تنتان سالم باشد...(:

خیلی دلم برایتان تنگ شده است بابای عزیزم...

خیلی!

مگر میشود که آدم دلتنگ کسی که تا حالا از نزدیک هم ندیده بشود؟...نمیدانم.غیر منطقیست نه؟ ولی این جودی هیچوقت "عقل و منطق" حالیش نیست!(حداقل این حرفیست که جولیا هرروز در گوشم تکرار میکند!)

مگر بی عقل و منطق رفتار کردن اشتباه است!؟...به نظرم احساسات مهم تر از عقل و منطقند!احساسات همیشه راستش را میگویند...چون صاف هستند و بی حیله!و این خوب است!

این که دلتنگ شما میشوم هم خوب است!

مردم همیشه میترسند که با قلبشان تصمیم بگیرند.که به نظرم این کار اشتباه محض است.باید به ندای قلبمان گوش کنیم...قلب و دل و احساساتی به ما انسان ها داده شده و ما باید از آنها استفاده کنیم...اگر قرار نبود احساسات به کارمان بیایند چرا اصلا وجود دارند!؟

ترجیه میدهم چمن باشم تا یک فردی که همه ی تصمیماتش از سر "منطق"است!

بگذریم...قول دادم که از روزهایم برایتان تعریف کنم ولی امروزم متفاوت تر از دیروز نیست.

درس خواندن برای کالج!البته خیلی بابتش خوشحالم چون میتوانم درس بخوانم و بعد با سالی و جولیا از اینجا برویم...

نه اینکه اینجا را دوست نداشته باشم.نه.ولی میخواهم تجربه کنم.و کلی جاهای متفاوت ببینم.نترسید.حتی اگه به کشور دیگری هم بروم باز هم برای شما مینویسم!

حتی اگه به سیاره ی دیگری هم بروم باز مینویسم.

حتی اگر از این دنیا بروم و در کالبد یک سنجاب دوباره به دنیا باز گردم باز هم مینویسم.

مینویسم و مینویسم و مینویسم تا بالاخره شما یک روز جواب دهید!

و بعد از آن...باز هم مینویسم!

میبینی بابای عزیزم؟جودیت فراموشت نمیکند...هیچ وقت فراموشت نمیکند!

امیدوارم تو هم به اندازه ای که به تو فکر میکنم به من فکر کنی بابالنگ دراز...(:

آقایی هست اینجا...4 ماه است که استادمان شده...من آقای همستر صدایش میزنم...ولی هر وقت میبینمش یا حتی صدایش را میشنوم و حتی وقتی تصورش میکنم دستانم شروع به لرزیدن میکنند!آقای همستر استاد ترسناکیست!باید سعی کنم چاره ای برای این درد بزرگ پیدا کنم...میخواهم به خودم بفهمانم که"اونقدرام مهم نیست"...چون نه تنها آقای همستر بلکه هیچ چیزی در این دنیا اونقدرام مهم نیست که به چشم یک درد بزرگ بهش نگاه کنیم!

فردا با آقای همستر کلاس دارم...آرزو های قشنگ قشنگ بکنین بابالنگ دراز تا بتوانم فردا را با خوبی و خوشی بگذرانم!

از طرفی خانم لیلی درگیر چندین احمق کله گردالی شده که میخواهم حق کله گردالی ها را هم بدهم کف دستشان....

فکر کنم تو زندگی همه ی آدم ها و حتی شما بابای عزیزم کله گردالی ها و همستر هایی وجود دارند...ولی در مواجهه با اونا نباید بترسیم.نباید تسلیم بشیم.

اگر واقعا کله گردالی اذیتتان میکند باید مقابله کنید بابالنگ دراز.

و البته مرز ها هم مهمند.باید بین خودتان و کله گردالی های اطرافتان مرز هایی با رنگ قرمز بکشید!کله گردالی ها از رنگ قرمز و البته مرز ها میترسند!

مرز ها مهمند بابا لنگ دراز...مرز ها مهمند...این را هم چند روز پیش یاد گرفتم(:

به هر حال...جوهرم کم کم رو به اتمام است.فردا یدونه میخرم...

و دوباره مینویسم!

پس فعلا باید خداحافظی کنم...

خداحافظ بابالنگ دراز عزیزم.احساسات و مرز ها و مقابله کردن رو فراموش نکن!و البته جودیت را!

دوستدارت:جودی آبوت!