نامه ای به خانه ای که دیگر نیست

دوری ات روز به روز بر دلم بیشتر سنگینی میکند . بی تو انگار ، حفره ای در قلب من خالی ست پس من تصمیم گرفتم نامه بنویسم به خانه ای که پیشم نیست :

ای که از من دوری !

سال ۱۴۰۱ هر آنچه در توان داشتم کف دست گذاشتم تا مشت بر آسمان زنم و شعار دهم . برای آزادی ام و برای پایداری تو که جز مهرش در دلم ندارم . جوان تر که بودم فکر میکردم تو به من زخم زدی . تو مرا فراموش کردی تا به واسطه ی زن بودن خاموش شوم و از دل مردگی بمیرم . تو همه ی ما را فراموش کردی چون هر که در تو خانه داشت از قبل داشت . من بعدها فهمیدم سند منگوله دار هم حفره ی دوری ات را در قلبم پر نمیکند .
من کوچه به کوچه ی قلب تو را حفظم. دکه های روزنامه فروشی ای که یک فندک بهشان آویزان است ، کافه هایی که در میانه ی روز به آنها پناه می برم تا کسی نیابد مرا . برج آزادی را . تئاتر شهر و میدان صنعت را .گوشه به گوشه ی اتوبان هایی که با آهنگ های مختلف در آنها خندیده ام و گریستم .

من ریشه دارم در تو . تویی که مشابهت هیچ کجای این دنیا برایم آشیانه نشد. من بعدها فهمیدم گاه ، آدمی دست ضربت دوست را به دست نوازش بیگانه ترجیح میدهد .

از روزی که پای از تو بیرون گذاشتم تا بال هایم را باز کنم از برای پرواز بر فراز آسمان ها ، هر روز در ذهنم چمدان می بندم ، سوار هواپیما می شوم و بر میگردم . به خانه ی پدری ای که دیگر نیست ، به آغوش عزیزانی که دلم را پیش شان جا گذاشتم . به بوی آشنای شهر و دیار و به آسمان مادری که دیگر مثل قبل نیست .

مادرم !

میهنم !

وطن همیشه دلبندم !

ای که از من دوری !

ای کاش دوستم داشتی ... ای کاش دوست داشتنت کافی بود و ای کاش ...

ای کاش وطنم جایی برای ماندن بود .

به شکوه تمدن طولانی ات قسم ! به زیبایی تمام نشدنی اشعارت قسم ! به محبت پاینده بر حافظیه و به سرزندگی میدان تجریش قسم ! همان روز که بر من مجاز شود ، پر خواهم کشید به سوی تو . به آغوشت پناه خواهم برد و ای کاش...

ایرانم ! کاش مرا دوست داشته باشی .

حافظیه - شیراز
حافظیه - شیراز