نامه ای به روزهای بعد از من

چمدان خاطره هایم را بسته ام. جای برای خاطره های یک سال اخیر ندارم، فقط آن خوب ها را دست چین کرده ام. آن به یاد ماندنیها را. از امروز به بعد، همیشه درصدی از گریه هایم برای او خواهد بود. همیشه بخشی از حال بدی هایم به روزهایی که در این یک سال گذشت مربوط خواهد شد. از امروز به بعد، آهنگ های غمگین و کلاغ های تنهایی که روی سیم های برق بی صدا نشسته اند من را یاد این روزها می اندازد.

امیدوارم یک روز او را از دور، در حالی ببینم، که به خواسته هایش رسیده. که دیگر از راه خلاف پول در نمی آورد. که برای خودش کسی شده. همانی که همیشه می خواست بشود. که دیگر پاک پاک است. که با هر ننه قمری که از در می آید تو بگو بخند و بگو بمال و بگو بکش راه نمی اندازد. به امید آن روز در دوردست ها، امروز چمدانم را بسته ام.

یک بار توی یک کتابی خواندم که یک بابایی به نام جیم ران در جایی گفته است: آدم میانگین آدم هاییست که با آنها می پرد؛ چمدانم را بسته ام چون نمی خواهم میانگینی از او و آدم های دورش باشم. روزگاری در تاریکی های ناجوانمردانه زمانه او به نوعی پناه من بود. مثل بچه گربه ای در خیابان که برای اولین بار باید خودش غذایش را جور کند، از وقتی که روح او ما را تنها گذاشت و رفت، خودم پناه ناامن خودم شده ام. چمدانم را بسته ام که زیپ و قفل رویش را ببیند و بفهمد که چقدر بی رحمانه مطمئنم. که شکم جلو آمده چمدان را ببیند و بداند که هرچه بوده را برداشته ام، و چیزی برای برگشتن باقی نگذاشته ام. چمدانم بسته است. چمدانم را از دسته بلندش گرفته ام تا دسته کوتاهش برای او خالی باشد. تا شاید موقع رفتن دستش را از آنجا بگیرد و بگوید نرو.

و من مثل هزار باری که تمرین کرده ام بگویم «نه».

که شاید آنجا و در آن لحظه، فقط شاید بتواند ببین نادیده گرفتن غم کسی که دوستت دارد چطور است. میدانم که دیگر مثل او نخواهد آمد. من هم مثل او را نمی خواهم. دارم می روم تا شاید مثل ده سال پیش او را پیدا کنم.

اینها را در سلامت و آزادی کامل نوشته ام. زیر تمامشان را امضا انگشت می زنم تا دادگاه او را مقصر نداند. این نامه توسط یکی از دوستان من بی آنکه خودش از محتویات نامه خبر داشته باشد، ده روز بعد از این اتفاق به خانه مادری او پست خواهد شد.