نامه‌ای که در سال 2042 به دستم رسید

به آ.ز


عمه آبنوس جانم

امروز که سر منزل مقصود جغرافیای حضور شماست، جمعه است. آگاهم که آنجا به مانند خاورمیانه، امروز تعطیل نیست. البته که منظور بنده از خاورمیانه کشور خودمان است. میهن شما نیز هم.
عمه جان، حالا دقیقا شش سال است که از میهن رخت بر بسته اید. و شش سال است که در ضلع شمالی خیابان اچ.آر.اس در یکی از آسمان خراش‌های کریستالی منزل دارید.
حتما حیرت زده خواهید شد وقتی این نامه را قرائت نمائید. یحتمل هیچ انسان دوپایی در زمانه‌ی وفور تکنولوژی به سراغ یک راه ارتباطی منسوخ شده‌ی عصر هجر نمی‌رود. اما خودتان یک بار گفتید دوست دارید کسی برایتان قلم در دست گیرد و بنویسد. من با اجازه‌تان چنین کردم. حتما پدر به گوشتان رسانده است که چقدر شبیه شما شده‌ام. قلم به انگشتانم می‌چسبد و مغزم را بازنشته می‌کند. من مغزم در گروی قلبم است عمه جان. شاید این بزرگترین تفاوت من با شما باشد. اما من روانشناس قابلی هستم. آگاه بر اینکه آدمی، علی الخصوص خود شما برای دفع بلای احساساتان، اسلحه در دست می‌گیرید. به یاد دارید که یک روز برای من داستان یک سریال در سن نوجوانیتان را بیان کردید؟ نام سریال، بازی مرکب بود. شما نقل از مرگ بشریت ضعیف کردید. زمانی که انسانی به انسانی دیگر شلیک می‌نماید و تنها تفاوت آن‌ها رنگ لباس‌هایشان است؛ یکی سبز است و دیگری صورتی‌. عده‌ای جهت کسب اسکانس بازی می‌کنند و بازنده بازی لیاقتش مرگ است. من از شما پرسیدم که آیا حاضر هستید در چنین بازی شرکت کنید؟ و شما صراحتا پاسخ مثبت دادید. به عقیده شما پول از جان ارزشمندتر نیست ولی هیجان، آری. عمه جان شما برای کسب این هیجان به داشته‌های پیشینتان شلیک کردید. این جمله‌ای است که از زبان خودتان شنیدم.
اما من به شما حق می‌دهم. حالا و در این ثانیه از زمانِ تعریف شده‌ی انسانی به شما برای طبیبِ دردِ رویای کودکیتان بودن، حق می‌دهم. یک جایی خواندم که کسی پرسیده بود:
- با آن همه بحران چگونه زنده ماندید؟
و پاسخ آمد:
"رویا می‌بافتیم"
و من شبیه شما برای رفع ممات اعتقادم، حیات رویایم را احیا کردم‌. رویا بافتم برای سال‌های آینده خویش.
عمه جان زندگی فرایند تخمیری تبدیل انسان به اسید انسانیتش است. طی چند سال اخیر هر که را می‌بینم عصاره جانش به تلخی لیموشیرین گراییده است. مادر، مرا بحر اعمال همسالانم مزمت می‌کند. شما این کار او را اشتباه می‌دانید، من به تفکرات شما علی رغم شناخت اندکم، خوب آگاه هستم. ولیکن شما مرا درک می‌کنید چه بسا خودتان همرنج من بوده اید.
عمه جان تا به حال اندیشیده‌اید به این پرسش که با مرگ داستان نویس به راستی چند نفر می‌میرند؟ این پرسش را باید عالمانه تفسیر کرد. باید کتاب از بر کرد و از اهالی کتب پرسید. کاش شما جوابش را بدانید.
عمه جان شما ترکمان کردید و قوری غمتان را هم قل قل کنان با خود بردید، یک وقت جا نماند. انگار بدون شما اینجا شادتر می‌نمودند. ولی پدرم می‌گوید شما شمایل خرسند نور و شهد غم تازه‌ای در دلتان دارید. می‌گوید شما در سرزمینی دزدیده شده زیست می‌کنید اما سرزمین رویاهایتان اصالت دارد. به گمانم این جمله به نقل از بازیگری شهیر به نام مارلون براندو از سال‌های دور است. که گفته بود: "ما همه در سرزمینی دزدیده شده زندگی می‌کنیم." شاید این سرزمین برای ما بوده است. کسی چه می‌داند.
سخن رو به به افول است. این روزها ربات‌ها بیشتر از بشریت کلام بر زبان می‌رانند. تازگی‌اش در خاورمیانه و دل‌زدگی اش در غرب وحشی به چشم می‌خورد. من ولی برایتان سخن زیاد دارم. شکر اگر بیهوده نباشد.
عمه جان فراموش نکنید قول‌های بسیار من باب کسب تجارب خارق العاده به من داده اید که بزرگترینشان قول در آغوشتان گرفتن از نزدیک است. تا شب هزار و یکم زیستنم این قولتان برایم قول است.
امید که نامه برسد به چشم‌هایتان پیش از آنکه در اقیانوس‌ها گم شود.

دوستدار شما، برادرزاده تان.

پیوست:
/من از دیار حبیبم نه از بلاد غریب
مهیمنا به رفیقان خود رسان بازم/
-یلدا و نوروز هم سلام می‌رسانند.

تاریخ: 2042.26.3
موم قرمز:)
موم قرمز:)


- اینکه یک روز در دیاری فرزند برادر کوچکم برایم چنین نامه‌ای بفرستد، برایش از ذوق جان می‌دهم.

حقیقتا دلیل نگارشش را نمی‌دانم. شاید یک روز خودش پایش به این صفحه بی افتد و همین را در کاغذ بنویسد.