نامه به هیچکس

به هیچ‌کس...

نمی‌دونم چرا اینو می‌نویسم.

شاید چون دیگه صدام به جایی نمی‌رسه.

شاید چون دیگه کسی نیست که نگاهم کنه و بگه: «خوبی؟»

یا شاید چون خودم هم دیگه نمی‌دونم خوب بودن چه شکلیه.

همه‌چی یه روزی قشنگ بود.

نه به این خاطر که دنیا قشنگ بود...

به این خاطر که توی چشمای من، همه‌چی با تو معنا می‌گرفت.

هر لبخند، هر طلوع، هر بارون... حتی سکوت شب، با بودنت قشنگ بود.

و من...

من فکر می‌کردم می‌فهمم.

فکر می‌کردم چشم‌هام بازه، حواسم جمعه، دل‌بستنم عاقلانه‌ست.

ولی اشتباه کردم.

نقطه‌ی شروعِ پایانِ من، همون‌جایی بود که فکر کردم می‌دونم.

فکر کردم گذشته مهم نیست،

فکر کردم اگه آدمی بی‌نقص نیست، می‌شه عاشق نقص‌هاش شد.

اما نمی‌فهمیدم...

نمی‌فهمیدم بعضی چیزا مثل یه ترک ریز می‌مونن تو شیشه‌ی دل آدم،

اولش نمی‌بینی‌شون،

ولی با هر لحظه‌ی دوست‌داشتن،

با هر بار تکرار اسمش توی سرت،

اون ترک بزرگ‌تر می‌شه...

تا جایی که دیگه از شیشه فقط یه مشت خرده‌شیشه‌ی تیز می‌مونه،

و یه دستِ خونی.

من از تو عصبانی نیستم.

حتی ناراحت هم نیستم...

راستش، بیشتر خودمم که درد می‌کنم.

همین منِ خسته، همین منِ بی‌خواب، همین منِ ساکت...

که هیچی ندید، هیچی نپرسید، هیچی نفهمید.

من اون پسر ساده‌ای بودم که با چشم بسته عاشقت شد،

و با چشم باز، از خودش برید.

امشب...

همه‌چی یه‌جور عجیبی ساکته.

حتی قلبمم دیگه زور نمی‌زنه واسه تپیدن.

فقط یه صدای خیلی خفه‌ست توی گوشم،

که هی می‌گه: «تموم کن... تمومش کن.»

ولی نه،

نمی‌نویسم که بگم می‌خوام تموم کنم.

نمی‌نویسم که کسی نجاتم بده.

این فقط یه تکه از من بود که داشتم خفه‌ش می‌کردم،

گفتم بذار قبل از اینکه بمیره،

یه بار حرف بزنه.

اگه یه روزی کسی اینو خوند...

بدونه یه نفر، یه‌جایی،

دوست داشتن رو خیلی جدی گرفته بود.

و همون جدی بودن...

آروم آروم تمومش کرد.

آروم‌آروم، تمومش کرد.