نامه شماره دو

من به تو زیادی دارم وابسته می‌شم. صبح‌ها همون لحظه‌ای که چشم‌هام رو باز می‌کنم دلم می‌خواد بهت پیام بدم و صبح بخیر بهت بگم و اگه دیر بیدار شده باشم اولین کاری که می‌کنم اینه که دنبال پیام صبح بخیر تو می‌گردم. امروز ساعت 7 و نیم منتظر بودم بیدار شی و صبح بخیرمو ببینی و با خودم داشتم فکر می‌کردم که اگه تا یک ربع دیگه بهم پیام ندی بهت زنگ می‌زنم که مطمئن شم حالت خوبه. چون من و تو به یه روتینی رسیدیم. تو همیشه صبح‌ها بین ساعت 7 و بیست دیقه تا ساعت 7 و 35 دیقه آنلاین می‌شی و صبح بخیر می‌گی. طرفای ساعت 10 میای صدام می‌کنی و بهم می‌گی دوستم داری. ساعت‌های 1 و نیم اینا یه مکالمه‌ کوچیکی معمولا داریم مگه اینکه سرت شلوغ باشه و وقت‌هایی هم که سرت شلوغه میای و درباره راننده‌ها غر می‌زنی.

ساعتای 6 بهم پیام می‌دی که با دوستت می‌خوای بری بیرون و نگرانت نباشم. ساعتای ده خونه می‌رسی. خسته‌ای ولی ترجیح می‌دی اول با هم حرف بزنیم و بعد ساعتای 11 و نیم اینا بری به کارهات برسی، یه چیزی بخوری، لباس‌هات رو بشوری و تنها باشی و استراحت کنی.

دونستن جزئیات روزانه‌ی یه نفر دیگه چیز بامزه‌ایه. من و تو کنار هم زندگی نمی‌کنیم ولی من می‌تونم حدس بزنم تو هر ثانیه کجایی و داری چیکار می‌کنی. من به تو، زندگیت و جزئیاتت دارم وابسته می‌شم. اگه در طول روز بهم پیام ندی و صدام نکنی احساس می‌کنم که یک چیزی کمه. تو تبدیل به بخشی از زندگیم شدی بدون اینکه خودم حتی بفهمم.

وقت‌هایی که هوا خوبه به این فکر می‌کنم که کاش کنارت بودم. هر بار یه بچه گربه می‌بینم یاد عکس اون بچه گربه‌ای میفتم که توی اولین مکالمه‌امون برام فرستادی. چشمم به کاپل‌هایی میفته که دست تو دست هم دارن راه می‌رن و احساس لمس دست‌هات برام یادآوری می‌شن. بوی سیگار رو که حس می‌کنم ناخودآگاه برمی‌گردم چون فکر می‌کنم این تویی که داری سیگار می‌کشی. آدم‌هایی رو از دور می‌بینم که هم قد تو هستن و لباس مشکی تنشونه و با دقت بیشتری بهشون نگاه می‌کنم که نکنه تو باشی. اسم یه فیلمی رو می‌شنوم و یاد این میفتم که درباره اون فیلم با هم حرف زده بودیم. موقع غذا خوردن یاد سوالی که همیشه ازم می‌پرسی "چی خورده؟" میفتم و لبخند می‌زنم. راستی گفتم این روزها چقدر بیشتر لبخند می‌زنم؟ این روزها بیشتر لبخند می‌زنم چون روزهای قشنگ‌تری‌ان. هوای دلم بهاریه. آهنگ‌ها به گوشم قشنگ‌ترن، صبح‌ها دیگه زجرآور نیستن، دیگه شنبه‌ها مثل قبل بهم احساس مرگ نمی‌دن، مشکلاتم کوچیک‌تر از قبل به چشمم میان و در کل انگار همه چیز نسبت به قبل حس بهتری داره.

نمی‌دونم این احساسات که همه چیز اطرافم رو صورتی و قلب‌قلبی می‌بینم تا کی قراره طول بکشه ولی می‌دونم که حتی اگه روزهامون به رنگ آبی هم تبدیل بشن بازم دلم می‌خواد که کنارت بمونم.

آخه من عاشق رنگ آبی‌ام. حتی اگه رنگ غمگینی باشه.

دوستت دارم آبی من.