فکر، زندانیِ جمجمه، رؤیا، تبعیدیِ زمان.
نامهنوشتروزِچهارم.
روزِچهارمتعلیقِنیستی'
رنج، در رگهایم سکنا گزیده، چونان جویباری که راهش را از دلِ سنگهای صبور میگشاید، بیآنکه کسی بفهمد چگونه نامهایبا عنوانِ چهارم تعلیقِنیستی'
عذاب، در جانم رخنه کرده، مانند ریشههای پیرِ درختی که به آهستگی در تار و پودِ زمین میخزد، میشکند، میدرد، اما باز هم زنده است، باز هم نفس میکشد.
زمان دیگر نمیگذرد، در من میماند، رسوب میکند، همچون قطرههای سمی که از سقفِ کهنهی یک دخمهی متروک چکه میکنند و آهسته اما پیوسته، سنگ را میفرسایند. لحظهها در من میمیرند، اما من زنده میمانم، با پیکری که دیگر برایش فرقی ندارد این بودن یا نبودن، تنها کشیده میشود بر بسترِ سردِ روزها، بر جنازهی آرزوهایی که نامشان را از یاد بردهام.
صداها، خاموش شدهاند. سکوت، نه آرامشیست و نه فرصتی برای تأمل، که زوزهایست کشدار در گوشهای من، هجومِ باد در میان درختانی که ریشهشان را بریدهاند، مرگی تدریجی که هیچ نامی برایش در زبانِ آدمیان نیست.
و درد... افسوس، این واژهی حقیر چگونه میتواند لباس بر اندامِ این ویرانی بپوشاند؟ درد، چیزی نیست که بتوان گفت، چیزی نیست که بتوان نوشت. باید آن را زیسته باشی، باید آن را لمس کرده باشی با تمام سلولهایت، باید شبها در آغوشش گریسته باشی، باید چونان شبحی، بیپناه، در تاریکیاش سرگردان مانده باشی.
و من ماندهام، در مرزِ میان بودن و نبودن، در تعلیقِ بیپایانی که نامی ندارد. من ماندهام، و این، شاید بدترین سرنوشت ممکن باشد...
روزیکشنبه۱۴۰۳.۱۱.۶
ساعت۰۰:۴۲دقیقۀبامداد.
بهقلم:ف.ب
مطلبی دیگر از این انتشارات
به تو از تو مینویسم
مطلبی دیگر از این انتشارات
آوارگی
مطلبی دیگر از این انتشارات
یاد