نامه هایی برای نیمه دیوانه من قسمت اول ...

دانی از زندگی چه می‌خواهم؟ من تو باشم، تو، پای تا سر تو زندگی گر هزار باره شود بارِ دیگر توبارِ دیگر تو...
دانی از زندگی چه می‌خواهم؟ من تو باشم، تو، پای تا سر تو زندگی گر هزار باره شود بارِ دیگر توبارِ دیگر تو...


تصور کن داریم توی دهه ۳۰ زندگی می کنیم ...
صبح قبل از اینکه از خونه بری ازت پرسیدم شام چی بذارم برات  ؟گفتی دلم لوبیا پلو میخواد ...منم گفتم چشم فقط بعد از کارت بیا دنبالم تا شامو برداریم بریم یه کنج دنج و دوتایی شام بخوریم باشه؟
تو هم گفتی باشه عزیزم(:
از وقتی رفتی،منم رفتم سر وقت یخچال تا ببینیم چیا کم داریم برای امشب ...همه چی رو از صبح آماده کردم ،می دونی ظهر وقتی خونه نیستی دست و دلم به ناهار نمیره برای همین شام برام مهمه چون با هم میخوایم باشیم...
تا قبل از غروب لوبیا پلو رو آماده کردم
یکم سالاد شیرازی درست کردم واسه کنارش با سبزی خوردن .
یکمم میوه گذاشتم برات و از اون شیرینی ها که دوست داری .
دوغ هم که سر راه میگیریم ..

با وسواس خاص (انگاری بار اوله که می بینمت)صد دفعه لباسامو زیر رو رو کردم تا بالاخره یه لباس پیدا کردم...اون پیرهن سبز گل گلی مو پوشیدم با روسری سفیدم که به گلای لباسم میاد ،رژ قرمزم رو زدم و موهای فر مو یکم گذاشتم که پیدا باشه از زیر روسریم ...
اوه از منتظر بودن متنفرم چون هر چی به اومدنت نزدیک میشه ساعت من بیشتر دلم تاپ تاپ می زنه ...
در می زنی و من دلم قنج میره که اومدی ،میای داخل دست و صورتتو میشوری و یکمم قربون صدقه ام میری (روم نمیشه اینجا بنویسم دیگه).
بعدش اون لباس آبیه که خودم برات خریدم رو می پوشی با شلوار مشکیت و اونی ساعتی که ستشو من پوشیدم ; وقتی می بینمت قند تو دلم آب میشه درست مثه اولین بار که دیدمت ...
میگی با ماشین بریم که میگم نه هوس موتور کردم میخوام باد بخوره به کله ام با اینکه می دونی سرده ولی بخاطرم قبول می کنی سبد رو میذاریم رو موتور و میشنیم پشت سرت و راه میفتیم بهم میگی حرف بزن باهام دلم برای صدات تنگ شده منم از خونه تا اولین پارک نزدیکمون یه ریز باهات حرف می زنم ...شامو که میخوریم بارون میگیره همه میرن ولی تو دستمو میگیری میگی حالا که قراره سرما بخوریم بیا امشب دیوونه بازی کنیم ...میخندم بهت چون مغزمو خوندی منم همینو میخوام
شروع می کنی برام خوندن و منم دستامو یکم یکم تکون میدم بارون شدید میشه و حرکات ما هم شدیدتر میشه اونقدری که دستامون بی حس میشه و خودمون خیس آب وقتی به خودمون میایم از دیوونه بازیمون خنده مون میگیره ...وسایل رو جمع می کنیم و آروم آروم بر میگردیم خونه ((:
امروز سرما خوردیم ولی کنار تو حتی مریضی هم قشنگه دیوونه ...

پ.ن:این فقط تصوره و هیچ مخاطبی نداره ...

پ.ن:خوشحال میشم نظرتون رو در مورد نوشته ام بشنوم

فضانورد اقیانوس سوم آذر ماه ...